عشق را
همان اندازه مي تواني پنهان كني
كه سرفه را.
عشق را
همان اندازه مي تواني پنهان كني
كه سرفه را.
تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبۀ داوود با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعدۀ شداد بود اما
برايم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشايم اگر بستم دگر پلك تماشا را
كه رقص شعله ات در پيچ و تابش دود با خود داشت
سياوش وار بيرون آمدم از امتحان گرچه
دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با بركه ام بگذار دريا ارمغان تو
بگو جوي حقيري آرزوي رود با خود داشت
غريبه ها!
شايد باور نكنيد
اما آدم هايي پيدا مي شوند
كه بي هيچ غمي يا اضطرابي
زندگي مي كنند
خوب مي پوشند
خوب مي خورند
خوب مي خوابند
از زندگي خانوادگي لذت مي برند
گاهي غمگين مي شوند
ولي خم به ابرو نمي آورند
و غالبا حالشان خوب است
و موقع مردن
آسان مي ميرند
معمولا در خواب
لب چشمه.
از تو تا من هزار دره ره است
من به راز شنفته مي مانم
تو به شعر نگفته مي ماني.
كاش دو سبزه بوديم كنار هم
گره مي خورديم با دست هاي كسي
او به آرزويش مي رسيد
ما به هم.
چشمانت دو چاه اند
و من ...
نزدشان پرسه مي زنم
و همچنان در آنها
يوسف را مي جويم.
آغوش او كه وزن ندارد
مي شود مثل آب
سريد آن تو.
در راز آينه بنگر
يك رويش را
بر هر چه هست كور مي كند
تا با روي ديگر
حقايق را آشكار كند.