بي هيچ ردّپايي
بهار آمده است
بنفشه ها مي گويند.
بي هيچ ردّپايي
بهار آمده است
بنفشه ها مي گويند.
در من آدم برفي اي است
كه عاشق آفتاب شده
و اين خلاصۀ
همۀ داستان هاي عاشقانۀ جهان است.
پرسيدم از آب و آتش از خاك و هوا
از هر كه در اين جهان نشاني تو را
فانوس دعا به دست رفتم تا عرش
ديدم كه به دنبال تو مي گشت خدا
ماران شعبده در شهر بي شمار
ماران شعبده
هر گوشه
هر كنار
موسي كجاست تا كه در اين روز و روزگار
سازد عصاي معجزۀ خويش آشكار؟
اي گرم تر از پنجۀ خورشيد نگاهت
اي چشم پلنگان جهان خيرۀ ماهت
يك چند از اين خاك گذر كردي و مانده ست
چشمان زمين تا به ابد چشم به راهت
مصراع به مصراع نفس مي كشم از تو
انگار پرم آه پرم از تب آهت
مصراع به مصراع مرا زير و زبر كن
اي زلزله در زلزله امواج نگاهت
من گم شده ام گم شده ام در شبت اي ماه
درياب مرا در خم گيسوي سياهت
وقتي مي گوييم دور
دور از كجا؟
هر كسي بايد يك نفر داشته باشد
تا فاصله ها را با او بسنجد.
منشين با بدان كه صحبت بد
گرچه پاكي تو را پليد كند
آفتاب ار چه روشن است او را
پاره اي ابر ناپديد كند
از عشق تو اي ليلي لولي وش مست
زان پاي نهادم به سر هر چه كه هست
تا خلق نگويند كه مجنوني بود
آيند و ببينند كه مجنوني هست
كاش كسي بيايد
خيلي بچه گانه
آدم را ده تا دوست داشته باشد
كم ...
ولي واقعي
ولي واقعي.