شب هاي برفي
زمين، دختر زيباي سفيد پوشي است
كه به حجلۀ مرد بلندبالاي آسمان مي رود
تا جوانه هاي بهاران را
باردار شود.
شب هاي برفي
زمين، دختر زيباي سفيد پوشي است
كه به حجلۀ مرد بلندبالاي آسمان مي رود
تا جوانه هاي بهاران را
باردار شود.
اي ابر چقدر دور و ناپيدايي
پيداست چقدر خسته از دنيايي
سخت است براي بغض، پنهان ماندن
سخت است براي ابرها نازايي
تمام قفس هاي جهان
بهانه بود
وقتي تو در آزادي ام
دست داشتي.
من چيزي
از عشقمان
به كسي نگفته ام
آنها تو را هنگامي كه
در اشك هاي چشمم
تن مي شسته اي ديده اند.
شك بارش اشراق در اوقات من است
شك راز هزار سجده در ذات من است
شك راوي من اگر نباشد يك دم
عوعوي سگي به از مناجات من است
اما خود نمي دانيد
شما كه از اندوهناك ترين روزها
تنها عصرهاي جمعه را به خاطر داريد.
دانه هاي برف
زير پلك هاي ميكروسكوپ
آيا با سكاني به همين كوچكي
به دريا رفتند؟
اينقدر گريه نكن
بايد تركم كني
ديگر نه من به تو مي آيم
نه تو به من
مگر آدم ها را نمي شناسي
پيرهن كوچك من؟
اين نسيم سحري
اين درآميخته با بوي خوش گيسوي تو
رقص رقصان ز سر كوي تو
مي آمد با جلوه گري
عطر خوشبوي تو را مي آورد
دل مردم مي برد
خلق را مجنون مي كرد
گر نسيم سحري مردي بود
بي گمان دشنۀ من قلبش را
غرقه در خون مي كرد.
اي عكس رخ تو داده نور بصرم
تا در رخ تو به نور تو مي نگرم
گفتي منگر به غير ما آخر كو
غير تو كسي كه آيد اندر نظرم؟