سقوط ...
زيباترين اتفاق دنياست
آنجا كه تو
در آغوش من مي افتي.
سقوط ...
زيباترين اتفاق دنياست
آنجا كه تو
در آغوش من مي افتي.
برف ها كه آب مي شوند
قطره ها چه بي صدا
زنده زنده آفتاب مي شوند.
بگو به پرده ببندد دو چشمِ پنجره را
بگو كه پس بزند از نگاه منظره را
هجومِ ارّه به گل؟! اين جدال بي شرمي ست
نبردِ تيغ و گلو؟! بس كن اين مناظره را
طنابِ دارِ مرا دستِ عقده مي بافد
به گردنِ تو اگر بسته بغض اين گره را
مگر به غيرتِ جنگل نداده اند خبر
كه مي درند تبرها نهالِ باكره را
هميشه صاعقه بر ذهنِ آسمان خط زد
هراس مي برد از يادِ مرد خاطره را
مرا به تيغِ جنون بسپريد بعد از اين
مگر كه باز كند زخم، راهِ حنجره را
نيم پنهان، سياهي
واقعاً مثل ماهي.
ماييم كه از بادهي بي جام خوشيم
هر صبح مُنوريم و هر شام خوشيم
گويند سرانجام نداريد شما
ماييم كه بيهيچ سرانجام خوشيم
يكصد ميليون نفر همه در به دريم
كو پول سياهي كه كمي نان بخريم؟
اي شيخ بگو روزه بگيريم كه چه؟
ما از شكم گرسنگان با خبريم
يك روز از پرواز خسته مي شود
هر آدمي
يك روز از زندگي.
جاي قاب هاي خالي را
بر ديوار كهنه
هيچ قابي پُر نمي كند
مگر به همان اندازه باشد
جاي خالي تو را
بر ديوار اين دل
هيچ ياري پُر نمي كند
چون كسي به اندازۀ تو نيست.
كسي چه مي داند؟
پاييز از كدام درخت شروع مي شود
و اولين قطرۀ باران
بر شيشۀ تاكسي مي خورد يا بر دست هاي من
كسي چه مي داند؟
روزنامه اي كه پنجره را تا نيمه خورده است
آسمان را از كجا شروع مي كند
قتل عام ديگري رخ نخواهد داد
اگر درختي در پياده روها نباشد
هميشه شاخه اي كه بهار را پربار مي كند
پاييز را غمگين خواهد كرد.
چقدر مي ترسم
تو را نبوسيده
از دنيا بروم
اصلاً كجا مي توانم بروم
وقتي مي دانم تمبرها
تا لبان پاكت را نبوسند
به هيچ جا نمي رسند.