كاش ميﺷﺪ ﯾﮏ صبح
ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ:
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ پر ﺁﻣﺪﻩﺍم ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﺑﺎ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦها ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ
ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﻭﻡ.
كاش ميﺷﺪ ﯾﮏ صبح
ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ:
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ پر ﺁﻣﺪﻩﺍم ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﺑﺎ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦها ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ
ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﻭﻡ.
اگر مردم به هم پيوست گيرند
زمام از دست شيخ پست گيرند
در ميخانه ها را باز دارند
همه پيمانه ها در دست گيرند
دوباره عشق را جاري نمايند
ز ساقي باده هر چه هست گيرند
بسوزانند دار و غلّ و زنجير
دگر منسوخ گردد مست گيرند
تمام قرارهايمان را
روي ساعت مچي ام بسته بودم
تو اما ...
حواست پرت بود
پرتِ پرت
دورِ دور
و من سال هاست دستم بند است
به آمدنت.
فرياد كشيد: عقل من شكل خداست
در پوست من هزار حلاج، رهاست
فهميد كه جايي ست پر از دور، پر از ...
فهميد كه جايي ست، نفهميد كجاست
رفتم
رفتي
رفت
يك عمر صرف كرديم اما
زبان دنيا را
نفهميديم.
اي عشق دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلايه كرد و تو را دادرس گرفت
دل باز هم بهانۀ رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت
گفتم به هيچكس دل خود را نمي دهم
اما دلم براي همان هيچكس گرفت
افسردگي به خسته دلي از زمانه نيست
افسرده آن دلي است كه از همنفس گرفت
لبخند و ريشخند كسي در دلم نماند
هر كس هر آنچه داد به آيينه پس گرفت
هيچ گاه
گيسوان يك زن را ناديده نگير
هر تار موي زن زيباترين موسيقي مي شود
اگر دستان مردانه ات
استعداد نواختن عشق را داشته باشد.
زيبايي تو
بادبادكي ست
كه افتاده دست باد
و من مثل كودكي هام
سرنخ
از دستم رها شده.
چون نيست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شكست
پندار كه هست هر چه در عالم نيست
انگار كه نيست هر چه در عالم هست
پيش پاي لطيفت
چه رنگين فرش ها كه نگسترانيده ام
از تار و پود اين دل ابريشمين
اي كاش آنكه از اين راه مي رسد
تنها خود تو باشي
اي بهار!