بهانه هايم واقعي نيست
سرم درد مي كند
براي شانه ات.
بهانه هايم واقعي نيست
سرم درد مي كند
براي شانه ات.
همواره تو دل ربوده اي معذوري
غم هيچ نيازموده اي معذوري
من بي تو هزار شب به خون در بودم
تو بي تو شبي نبوده اي معذوري
ما به اندوه هايمان
آب و دانه داديم
پرنده شدند
پرشان داديم
اهلي تر از آن بودند كه تنهايمان بگذارند
اما ...
دوباره برگشتند
با جفت هايشان.
بسيار سال ها گذشت تا بفهمم
آن كه در خيابان مي گريد
از آن كه در گورستان مي گريد
بسيار غمگين تر است
سال ها گذشت
من از خيابان هاي بسيار و
از گورستان هاي بسياري گذشتم
تا فهميدم
آن كه حتي در خلوت خانۀ خويش
نمي تواند بگريد
از همه اندوهناك تر است.
اندوهگين نيستم
من اندوه جهانم
و در سينه ام
سرزميني مي گريد.
زن زير ابرِ تيره به پهلو نشسته بود
انگار روح صاعقه در او نشسته بود
چشمان ميشي اش به كمينِ شكار شير
در پرده هاي پيچشي از مو نشسته بود
اندام ها غزالي و لب ها ميان آن
مُشكي كه در ميانۀ آهو نشسته بود
در او خلاصه هر چه خدا داشت توي مشت
نوشي كه قبلِ تلخيِ دارو نشسته بود
يك شهرِ بي اميرِ به نفرين نشسته من
يك كورش كبير در آن سو نشسته بود
تا اسبِ چوبيِ زن از اين تنگه بگذرد
دروازه هاي شهر به زانو نشسته بود
برگرد... سردار
نيازي به كشور گشايي نيست
باد خودش
خاكشان را به ايران مي آورد.
خيال دارم
آنچنان ببوسمت اي گل
كه از لبانم
گلاب گيرند.
بي مكر و ريا خطابهگويي بكند
بر منبر دين گشادهرويي بكند
اي كاش كسي كه جانماز آب كشيد
در مصرف آب صرفهجويي بكند
محتاج ياد توست
شاعر براي سرودن
كودك براي غنودن
اي تو بهانۀ بودن.