زن زير ابرِ تيره به پهلو نشسته بود
انگار روح صاعقه در او نشسته بود
چشمان ميشي اش به كمينِ شكار شير
در پرده هاي پيچشي از مو نشسته بود
اندام ها غزالي و لب ها ميان آن
مُشكي كه در ميانۀ آهو نشسته بود
در او خلاصه هر چه خدا داشت توي مشت
نوشي كه قبلِ تلخيِ دارو نشسته بود
يك شهرِ بي اميرِ به نفرين نشسته من
يك كورش كبير در آن سو نشسته بود
تا اسبِ چوبيِ زن از اين تنگه بگذرد
دروازه هاي شهر به زانو نشسته بود
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61