با هفت تيرهاي خالي
آينه ها با ما دوئل مي كنند
با هفت تيرهاي پُر.
با هفت تيرهاي خالي
آينه ها با ما دوئل مي كنند
با هفت تيرهاي پُر.
دانم در اين زمانه كه كارندگان باد
حتي
فرصت نمي كنند كه توفان درو كنند
كارندگان باد
از ياد مي روند
گر چه اميد هستي جاويدشان به دل
با باد مي روند.
آنقدر كه يادمان رفته است
شب مثل سياهي موهايمان مي پرد
و يك روز آنقدر صبح مي شود
كه براي بيدار شدن دير است.
همين عقلي كه با سنگ حقيقت خانه مي سازد
زماني از حقيقت هاي ما افسانه مي سازد
سر مغرور من! با ميل دل بايد كنار آمد
كه عاقل آن كسي باشد كه با ديوانه مي سازد
مرنج از بيش و كم چشم از شراب اين و آن بردار
كه اين ساقي به قدر تشنگي پيمانه مي سازد
مپرس از من چرا در پيلۀ مهر تو محبوسم
كه عشق از پيله هاي مرده هم پروانه مي سازد
به من گفت: اي بيابان گرد غربت! كيستي؟ گفتم:
پرستويي كه هر جا مي نشيند لانه مي سازد
مگو شرط دوام دوستي دوري است باور كن
همين يك اشتباه از آشنا بيگانه مي سازد
دريا نخواهم شد
گفتند دريا شو تمام آسمان در توست
دريا نخواهم شد مگر تو آسمان باشي.
به هر كه گفتم دوستت دارم
رفت
من در كاهش جمعيت اين شهر
دخيلم.
براي دوستي آمده اي
اما ...
پرچم گيسوانت
سياه تر از آن است
كه صلحمان بشود!
تو را
به تمام زبان هاي دنيا
دوست داشته ام
و اين به زبان خودمان يعني؛
تو دوستم نداشتي.
عقربه ...
اسمي است با مسمّي
كه هر حركت كوچكش
نيشي است زهرآگين
بر قامت كوتاه عمر.
از بيداري فرار مي كني به خواب
مي بيني
جاي دستبند بر بيداريت درد مي كند
جاي لب هاي خالي بر پيشانيت
جايت در زندگي درد مي كند
زخم است ...
زخم را بايد خاراند
پوستش را كند
پوست را بايد كند
انداخت روي مبل
كه خانه زيبا شود.