همين عقلي كه با سنگ حقيقت خانه مي سازد
زماني از حقيقت هاي ما افسانه مي سازد
سر مغرور من! با ميل دل بايد كنار آمد
كه عاقل آن كسي باشد كه با ديوانه مي سازد
مرنج از بيش و كم چشم از شراب اين و آن بردار
كه اين ساقي به قدر تشنگي پيمانه مي سازد
مپرس از من چرا در پيلۀ مهر تو محبوسم
كه عشق از پيله هاي مرده هم پروانه مي سازد
به من گفت: اي بيابان گرد غربت! كيستي؟ گفتم:
پرستويي كه هر جا مي نشيند لانه مي سازد
مگو شرط دوام دوستي دوري است باور كن
همين يك اشتباه از آشنا بيگانه مي سازد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61