با يارم و وابستگيام بيشتر است
خوشبختم و بيچارگيام بيشتر است
يك روز كوير عاشقي گفت به من
دريا شدم و تشنگيام بيشتر است
با يارم و وابستگيام بيشتر است
خوشبختم و بيچارگيام بيشتر است
يك روز كوير عاشقي گفت به من
دريا شدم و تشنگيام بيشتر است
شب ها و روزان ملال آور
با مردماني مسخ و بي باور
دلها همه آيينه اما تار
تكرار در تكرار در تكرار
محبوس اين زندان بي روزن
مي سوزم از درد جدايي من
تا چند لوليدن در اين مرداب؟
اي مرگ، اي زيبا، مرا درياب!
آرزوها سپيدند
سپيدۀ بامدادان
خاطرات سپيدند
سپيدۀ شامگاه.
تو ول التهاب رفتن، من و انجماد اين تن
تو هنوز استوار و تن من پر از شكستن
تو پر از شكوفه و گل به بهانه اي بهاري
من و برگ هاي خشكي كه تكيده ام به دامن
من و روز، روز ابري، تو و سال، سال خورشيد
من و شب، من و سياهي، تو و ماه، ماه روشن
تو كجا و شعرهايم كه نهايت خزان است
تو كجا و واژه هايي كه وزيده است در من
تو صداي جاري رود، و من سكوت مرداب
تو و تا هنوز رفتن، من و تا هميشه ماندن
شب روز در من اين سان تكرار مي شوي تو
تت تن تتن تتن تن، تت تن تتن تتن تن
وقتي كه دست معجزه پيدا نمي شود
اين زخم جز به درد مداوا نمي شود
لبريزم از تو يار! مقصر تو نيستي
دريا كه در پيالۀ ما جا نمي شود
من ادعاي خواستنت را نمي كنم
با ادعا كسي كه زليخا نمي شود
يوسف! همين بس است كه عشق تو با من است
يا مي شود خريد تو را يا نمي شود
سجاده پهن مي كنم و ... جمع مي كنم
از عشق توبه ... آه خدايا! نمي شود
درها راز كليدها را مي دانند
زنها راز عشق را
هيچ كليدي
دري را به رفتن باز نمي كند
كه پشت آن زني هنوز عاشق است.
بعضي جنگ ها تمام نمي شوند
حتي وقتي مرده باشي
مثل يك سرباز مرده
كه آخرين نامه اش به دست معشوقش نرسيده
عاشق توام
روي مزارم
كمي آغوش بريز
كه تمام شود اين نبرد
كه تمام شود اين درد.
رويا؛
آفتاب
شاخه ها
خط اريب به عمق
و اسبي، آن ميانه، ناگهان ...
پدرم
برشكار بود
آرزو داشت
با انگشتانش ذكر بگويد.
دلت خانه اي است
كه دو پنجره بيشتر ندارد؛
چشمانت
دو پنجره رو به اميد
كه از آنها
از زندان تنگم؛ جهنم خاك
به بهشت بيكران درونت
خيره مي شوم.