چيزي بر آب مي نويسد
قو.
چه فروتن!
باد
هر سو كه پرچم ها بخواهند.
كسي از غيبت پنهان ستاره
به دريا نمي رسد
ما سكوت سخت اين همه راه را
به دندان شكسته ايم
پس تو ...
تنفس ناتمام من
كي؟
كي پروانه خواهي شد؟
دل تو سنگ به قدر شكستن من نيست
تو پارۀ تنمي، پارۀ من آهن نيست
بپرس بعد تو خاموشي غريبم را
از آن چراغ، كه در خانه هست و روشن نيست
دلت خوش است كه من زنده زنده مي سوزم
ولي رها شدن از عاشقي به مردن نيست
چقدر سنگ زدند و به خود قبولاندم
كه ضرب دست تو پشت سر فلاخن نيست
چقدر حرف براي تو دارم و هر بار
در آب و تاب تماشا توان گفتن نيست
چه دردناك و غم آلود اينكه مي داني
به هر دري بزني نيمۀ تو اين زن نيست
خانۀ قلبم خراب از يكّه تازي هاي توست
عشق بازي كن كه وقت عشق بازي هاي توست
چشم خون، حال پريشان، قلب غمگين، جان مست
كودكم! دستم پر از اسباب بازي هاي توست
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبري كردن يكي از بي نيازي هاي توست
قصۀ شيرين نيفتاده است هرگز اتفاق
هر چه هست اي عشق از افسانه سازي هاي توست
ميهمان خسته اي داري در آغوشش بگير
امشب اي آتش شب مهمان نوازي هاي توست
هر واژه زني دچار شايد باشد
يك وسعت در حصار شايد باشد
هر واژه اتاقي از جهان تنهاتر
هر واژه طناب دار شايد باشد
محكومم به تو
چنانكه ماهي به آب
سپيده به آفتاب.
به جرم آنكه
بت پرستيدن ممنوع است.
در كودكانه هاي جهان
كه خورشيد توپكي ست
به بازي
در مدار دست هايشان
گاليله را به فنجاني چاي مهمان خواهم كرد
پيش از آنكه
خورشيد كوتولۀ سفيد شود
و كودكان، پاپ.