دل تو سنگ به قدر شكستن من نيست
تو پارۀ تنمي، پارۀ من آهن نيست
بپرس بعد تو خاموشي غريبم را
از آن چراغ، كه در خانه هست و روشن نيست
دلت خوش است كه من زنده زنده مي سوزم
ولي رها شدن از عاشقي به مردن نيست
چقدر سنگ زدند و به خود قبولاندم
كه ضرب دست تو پشت سر فلاخن نيست
چقدر حرف براي تو دارم و هر بار
در آب و تاب تماشا توان گفتن نيست
چه دردناك و غم آلود اينكه مي داني
به هر دري بزني نيمۀ تو اين زن نيست