دزد از بامي به بامي مي گريخت
تير گشتي
لامپ را
در شب كوچه شكست
دزد با خود گفت:
پس خدايي هست.
دزد از بامي به بامي مي گريخت
تير گشتي
لامپ را
در شب كوچه شكست
دزد با خود گفت:
پس خدايي هست.
از زخمهاي بزرگ
خط كوچكي باقي ميماند
و از چشمهاي تو
چه بگويم!
خاطرهٔ آرنجهاي تو
بر تخت من گود افتاده.
بد جور به هم ريخته و ترسيده
مادر كه دوباره خواب شومي ديده
از بهت و سكوت پدرم مي ترسم
ما گاو نداريم ولي زاييده
گرد يك درياچه
سپيده دم را انتظار مي كشند
هم شكارچي و هم مرغابي.
شب سرديست دلم ديدهٔ تر مي خواهد
دل ِ آشفته من از تو خبر مي خواهد
قهوه و شعر و خيال تو و اين باد خنك
باز لبخند بزن قهوه شكر مي خواهد
امشب آبستنم از تو غزلي شورانگيز
باخبر باش كه اين طفل پدر مي خواهد
غارتم كرده اي و خنده كنان مي گويي
صيد دل از كف يك سنگ هنر مي خواهد
ترس در جام دلم ريخت، در اين راه اگر
يادم آمد سفر عشق جگر مي خواهد
كلمات را دود
يا آتش مي خواهم
و آنها را به باد مي سپارم
و سپس در عشق آنها
مي گريم.
تا بر لب من آه شرر باري هست
بر ساز شكستهٔ دلم تاري هست
درهاي اميد را اگر بربستند
تا مرگ بود رخنهٔ ديواري هست
چشمانم به شيوۀ باران
چشمانت به شيوۀ زمين
چقدر اين عاشقانه مي چسبد.
همراه با باد
يك برگ پاييزي
از باختران
تا خاوران.