هميشه با هم مي آيند
با هم مي روند
حتي اگر سقفي براي زندگي نداشته باشند
يك جفت كفش
فقط همين.
هميشه با هم مي آيند
با هم مي روند
حتي اگر سقفي براي زندگي نداشته باشند
يك جفت كفش
فقط همين.
در جوخه هاي اعدام
پس از شنيدن فرمان آتش
سربازي زودتر شليك مي كند
سربازي ديرتر
و ديگر سربازها در ميان اين دو
قسم به مكث!
به اختلاف زماني ميان دو شليك
ما همه سربازيم
آن كه زودتر ماشه مي چكاند
جلاد
آن كه ديرتر شليك مي كند
عاشق
و مابقي مأموريم
گاهي اما يكي
اسلحه اش را
به سمت دهاني نشانه مي رود
كه فرمان آتش داده است
اوست كه تنهاست.
سرم به تنت نمي ارزيد
وگرنه حالا
سرت به شانه هاي خودم بود.
در اقيانوس دفنم كنيد
تا با هُرم خورشيد فنا شوم
با قطره هاي باران به زمين بازخواهم گشت
و بر خاك خشك، سبزه اي خواهم شد
تا دو دلدادۀ عاشق را
در عصري تابستاني
بستري خنك باشم
مأموريت من پس از مرگ
اينگونه عاقبت
به انجام خواهد رسيد.
من شبم، يك شب دلگير، سياه، آلوده
تو پلنگي، به دل شب زده، ماه آلوده
مثل يوسف بري از خبط و خطا هستي و من
در تب عشق، به صد جوره گناه آلوده
هيچكس گرچه نپرسيد كه بعد از يوسف
به چه اندوه عميقي دل چاه، آلوده
مي رود چاه دلم پر شود از حسرت و حرص
بيش از اين روح مرا، عشق! نخواه آلوده
به هم انگار بنا نيست من و تو برسيم
«ما» سرابي است كه با آن شده راه آلوده
شب بي ماه و پلنگيم من و تو، افسوس
من به سوداي تو دلخوش، تو به آه آلوده
ده سال قبل از طوفان نوح عاشقت مي شدم
و تو مي توانستي تا قيامت برايم ناز كني
و من كم مي آوردم و تسليم مي شدم
يكصد سال به ستايش چشمانت مي گذشت
و سي هزار سال به ستايش تنت
و تازه در پايان عمر به دلت راه مي يافتم
هيچ چيز نگو
كه مي خواهم تمام نا نوشته هايم را
يكجا در جانت بريزم
بدون كم و كاست.
نمي گويد مي روم
سكوت مي كند
و مي رود.
نباشد اگر
قاصدك ها
خانه نشين مي شوند.
هر انساني گاهي براي زنده ماندن
نيازمند اين است كه دست كسي را بگيرد
دوست دارم زندگي كنم
با اينكه مي دانم
زندگي هرگز خيال ندارد روي خوش به من نشان بدهد
چرا كه هر بار دستي را گرفتم
دست هايم تاول زدند
و هيچ فرقي نداشتند؛
دست بيل
دست كلنگ
يا دست تو!
آرامشت مسريست
آنقدر كه سرايت كرده است
به پيراهن سفيدت
بانو
لحظه اي بايست مقابل باد
تا با اهتزاز پيرهنت
دنيا از جنگ بايستد.