نه ...
ديگر چنان پر شور
دوستت نمي دارم
چرا كه تابش زيبايي ات
براي من نيست
در تو
رنج هاي گذشته ام را
دوست مي دارم
و جواني از دست رفته ام را.
نه ...
ديگر چنان پر شور
دوستت نمي دارم
چرا كه تابش زيبايي ات
براي من نيست
در تو
رنج هاي گذشته ام را
دوست مي دارم
و جواني از دست رفته ام را.
خزان نمي داند
طلسم سبز شكفتن
چه مي كند با گل!
وگرنه موسم تاراج
تلاش بي ثمرش را
به جا نمي آورد.
سبد پر از رخت هاي چرك
خانۀ گردگيري نشده هم شعر است
شعري تلخ و ناتمام
از زني كه تمام شده است.
شراب تلخ بياور كه وقت شيدايي ست
كه آنچه در سر من نيست، ترس رسوايي ست
چه غم كه خلق به حُسن تو عيب ميگيرند؟
هميشه زخم زبان خون بهاي زيبايي ست!
اگر خيال تماشاست در سرت بشتاب
كه آبشارم و افتادنم تماشايي ست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت كرد
كه فصل مشترك عشق و عقل تنهايي ست
كنون اگرچه كويرم هنوز در سر من
صداي پر زدن مرغ هاي دريايي ست
من شهري باران زده ام
اگر باور نداريد
به چشم هاي من بياييد
مردم آن
هنوز آفتاب را نديده اند.
درخت ها نشانه اند
درخت ها ترانه هاي جاودانه اند
دل سكوت خاك را دريده اند
به سوي نورهاي آسمان
قد كشيده اند
درخت ها بهانه اند
براي عشق هاي بي زوال
نشانه هاي روشن زمانه اند.
اين شعر را همين حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمي شود
هنگام سرودنش چگونه ديوانه وار عاشقت بودم
همين حالا بخوان
اين شعر را كه ساختار محكمي ندارد
و مثل شانه هاي تو هربار گريه مي كنم مي لرزد
هربار گريه مي كنم
و پيراهن هيچ فصلي خيس تر از بهاري نخواهد بود
كه عاشقت شدم.
عنكبوت سالهاست
تار مي تند به پاي طعمه اش؛
طعمه اش هزارپاست.
تا دل ز علايق جهان حُر نشود
هرگز صدف وجود پُر دُر نشود
پر مي نشود كاسۀ سرها از عقل
هر كاسه كه سرنگون بُوَد پُر نشود