شراب تلخ بياور كه وقت شيدايي ست
كه آنچه در سر من نيست، ترس رسوايي ست
چه غم كه خلق به حُسن تو عيب ميگيرند؟
هميشه زخم زبان خون بهاي زيبايي ست!
اگر خيال تماشاست در سرت بشتاب
كه آبشارم و افتادنم تماشايي ست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت كرد
كه فصل مشترك عشق و عقل تنهايي ست
كنون اگرچه كويرم هنوز در سر من
صداي پر زدن مرغ هاي دريايي ست