زن ها وقتي مي ميرند
گل مي شوند
اين را از اعلاميۀ ترحيم فهميدم.
زن ها وقتي مي ميرند
گل مي شوند
اين را از اعلاميۀ ترحيم فهميدم.
مستي به شكستن سبويي بند است
هستي به بريدن گلويي بند است
گيسو مفشان، توبۀ ما را مشكن
چون توبۀ عاشقان به مويي بند است
مرگ هم يك بهانه ست
بايد از خود گذر كرد
زندگي، حس يك رودخانه ست.
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
عكست رويت به مه افتاد و ...
بدن از رمق افتاد و ...
نشستم.
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردي از ياد
من حبۀ قند كوچكي بودم كه
از دست تو در پيالۀ چاي افتاد
سكوت آب
مي تواند خشكي باشد و فرياد عطش
سكوت گندم
مي تواند گرسنگي باشد و غريو پيروزمندانۀ قحط
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است
اما سكوت آدمي
فقدان جهان و خداست
غريو را تصوير كن!
آن سوي جهان دهاني از همهمه نيست
از ريزش تدريجي تن واهمه نيست
آن سو نه زمان، نه سمت، اينجا كه منم
شكل دگري هست كه شكل همه نيست
جسمم در شهرهاي شلوغ
و روحم در بيشه هاي دور
زندگي اين گونه به سر شد
گويي نبودم هرگز
چون جايي كه مي بايد نبودم.
در صفحۀ سياه و سفيدي كه چيده اند
ما را براي كشتن هم آفريده اند
بيدار مي شوند كه بازي كنندمان
نه... پا گذاشتيم به خوابي كه ديده اند
ما هم چنان به مقصد هم راه مي رويم
جز اين رسيده اند مگر، تا رسيده اند؟
پاهايمان چه منظره هايي چشيده است
چشمانمان چه فاصله اي را دويده اند
من در گريز از تو همان قدر ناگزير
ما را به هم تنيده و از هم بريده اند
تا وقت مرگ گر چه نخواهيم با هميم
دور من و تو حلقۀ آتش كشيده اند
اصرار مي كنيم به رفتن ولي چه سود
بايد چه كرد با پر و بالي كه چيده اند؟
داري دهان به دهان مي چرخي بين مردم
ديگر ...
به بوسه هاي تو اعتباري نيست.