در صفحۀ سياه و سفيدي كه چيده اند
ما را براي كشتن هم آفريده اند
بيدار مي شوند كه بازي كنندمان
نه... پا گذاشتيم به خوابي كه ديده اند
ما هم چنان به مقصد هم راه مي رويم
جز اين رسيده اند مگر، تا رسيده اند؟
پاهايمان چه منظره هايي چشيده است
چشمانمان چه فاصله اي را دويده اند
من در گريز از تو همان قدر ناگزير
ما را به هم تنيده و از هم بريده اند
تا وقت مرگ گر چه نخواهيم با هميم
دور من و تو حلقۀ آتش كشيده اند
اصرار مي كنيم به رفتن ولي چه سود
بايد چه كرد با پر و بالي كه چيده اند؟
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61