من در اين بركۀ تنهايي خويش
با تمام هستي همراهم
غوطه ور در هيجاني جاويد
خانه اي ساخته ام
در فراسوي شب تيرۀ خاك
در دل لحظۀ اكنون
از صراحي ازل
روشني مي نوشم
از پس روزن اين خلوت ژرف
همه آفاق دلاويز حقيقت پيداست.
من در اين بركۀ تنهايي خويش
با تمام هستي همراهم
غوطه ور در هيجاني جاويد
خانه اي ساخته ام
در فراسوي شب تيرۀ خاك
در دل لحظۀ اكنون
از صراحي ازل
روشني مي نوشم
از پس روزن اين خلوت ژرف
همه آفاق دلاويز حقيقت پيداست.
مي روي كه خوشبخت شوي
و من
حال كودكي را دارم
كه نخ بادبادكش پاره شده
مانده ...
براي اوج گرفتنش ذوق كند
يا براي از دست دادنش گريه!
گاهي نه
مثل تو
و كوير
هميشه تشنه است
مثل من.
خيالت در من مي دود
همچون دونده اي كه
دور آخر مسابقه را.
بر زخم دل شكسته ام نيش چرا؟
باري ز غم و غصه مرا بيش چرا؟
زخمي اگر از مردم بيگانه خورم
مشكل نبود وليكن از خويش چرا؟!
وقتي همه جا پر است از دل سيري
عاشق باشي غريب تر مي ميري
يادت باشد به مردم اين دنيا
دريا بدهي كوير پس مي گيري
در آب كه شستي تن بي تابت را
ديدند تمام رودها خوابت را
لبهام به شكل بوسه - ماهي شده اند
بنداز درون آب قلابت را
هر لحظه دم از نفاق با هم بزنند
يا حرفي از اين سياق با هم بزنند
يك بار نشد عقربه هاي ساعت
يك دور به اتفاق با هم بزنند
فانوس ...
مرده است
صداي باد
در بين برگ ها.