دستفروش هم ديگر
«قلب» مي فروشد
بدون مُهر
يا مِهرِ استاندارد
معلم هميشه مي گفت:
از دستفروش چيزي نخريد!
دستفروش هم ديگر
«قلب» مي فروشد
بدون مُهر
يا مِهرِ استاندارد
معلم هميشه مي گفت:
از دستفروش چيزي نخريد!
چشمانت
دو آيۀ روشن از كتاب مقدس منند
كه هر روز و شب
در جهان هاي تاريك ذهنم
مرورشان مي كنم
باشد كه رستگار شوم.
تو اولين روزِ بهاران
من آخرين روزم از اسفند
من با توام نزديكِ نزديك
تو ...
اندازۀ يك سال از من دور.
در ايوان چشمانم نشسته اي
با لباني پر از خرمالو
ناگاه گس مي شود دهانم
از روياي آن همه بوسه ...
كه هنوز آن را ننوشته ام
زيرا سفيدتر از كاغذهاست.
و به جايي ببر
كه بوي گل ها مستم كند
بگذار در اين دنيا
حداقل بوي آنها نصيبم شود!
اين اثر به مناسبت روز عصاي سفيد گفته شده است.
در مسير اشك هايم
به تعداد روزهاي نيامدنت
درخت مي كارم
اين جنگل سبز روي گونه ام
«انتظار» نام دارد.
صداي افتادن يخ
در ليوان شربت بابونه
كاش ...
كسي هر روز
جهاني خنك را
پيشكشم مي كرد.
گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان
هزار بادۀ ناخورده در رگ تاك است
چمن خوش است وليكن چو غنچه نتوان زيست
قباي زندگي اش از دمِ صبا چاك است
اگر ز رمز حيات آگهي مجوي دگر
دلي كه از خَلِشِ خار آرزو پاك است
به خود خزيده و محكم چو كوهساران زي
چو خس مزي كه هوا تيز و شعله بيباك است
همه چيزشان زمين
به جز عشقشان
زنان روستايي.