به مرگ مي ماند عشق
ناغافل و برق آسا
هر وقت دلش بخواهد مي آيد!
به مرگ مي ماند عشق
ناغافل و برق آسا
هر وقت دلش بخواهد مي آيد!
چشمان تو آشناست
صداي تو آشناست
شايد با هم بوده ايم
در زندگي اي گمشده
پيچيده در كلاف ماجرايي سترگ
در وراي قرون و اعصار.
من ...
نه بدم ، نه خوبم
بد از من جداست
و خوب هم
من ، منم.
شايد به پر كبوتري بنويسد
يا بر تنۀ صنوبري بنويسد
شايد كه هزار سال ديگر ، مردي
شعري از من به دفتري بنويسد
گمانم عشق همين باشد:
من در شعرهايم از تو بگويم
و تو هرگز پيدايت نشود
فقط اينگونه
عشق پايدار مي ماند!
سپيدار!
برگ هايت مي ريزند
تا باد
وزيدن را دريابد.
با خنده كاشتي به دلِ خلق ، «كاش ها»
با عشوه ريختي نمكي بر خراش ها
هرجا كه چشم هاي تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گيسو به هم بريز و جهاني ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و بريز و بپاش ها
ايزد كه گفته بت نپرستيد پس چرا؟
دنيا پر است اين همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماهِ چشمِ تو پر ميكشم ٬ شبي
آخر پلنگ مي شوم از اين تلاش ها!
باران شده اي!
يك لحظه مي باري
يك هفته بيمارم.
هميشه ...
از آمدن «ن» بر سر كلمات مي ترسيدم
«ن» بودن تو
«ن» ماندن تو
كاش اين بار حداقل
دلِ واژه برايم مي سوخت
و خبري مي داد
از «ن» رفتن تو.