با خنده كاشتي به دلِ خلق ، «كاش ها»
با عشوه ريختي نمكي بر خراش ها
هرجا كه چشم هاي تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گيسو به هم بريز و جهاني ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و بريز و بپاش ها
ايزد كه گفته بت نپرستيد پس چرا؟
دنيا پر است اين همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماهِ چشمِ تو پر ميكشم ٬ شبي
آخر پلنگ مي شوم از اين تلاش ها!