اول به وفا ميِ وصالم در داد
چون مست شدم جامِ جفا را سر داد
پر آب دو ديده و پر از آتش دل
خاكِ رهِ او شدم به بادم بر داد
اول به وفا ميِ وصالم در داد
چون مست شدم جامِ جفا را سر داد
پر آب دو ديده و پر از آتش دل
خاكِ رهِ او شدم به بادم بر داد
اگرچه در ظاهر جز دو حرف كوچك نيست
هزار حرف و صداست
هزار آه نگفته
هزار راز نهفته
هزار راه نرفته
به ژرفناكي تاريخ
به وسع قدمت اجداد
خروش و ولوله برپاست
چه فكرهاي نكرده
چه خواب هاي نديده
چه رنگ هاي پريده
اميدهاي بريده
درون واژۀ اين دل
همين صراحي كوچك
چو آب در دل شيشه
عيان و ناپيداست.
از درون بيشه هاي شب
صداي چيزي مي آيد كه راه مي رود
روي برگ هاي ريخته.
ديدن تو...
همان آب سردي ست كه
آتش غم هايم را خاكستر مي كند.
اين روزها
بيشتر از هميشه
شعر مي خوانم
بايد مطمئن شوم
قبل از من
تو را
نسروده باشند.
چشمانت را ببند
و فكر كن
روي صندلي چرخ دار به دنيا آمده اي
اين شهر
زني را كه روي پاي خودش راه مي رود
دوست ندارد.
سكوت...
ماه...
و مردمك سياه چشمان شب
در خيالم قدم مي زني
و كتاني هايت بوي آسمان مي گيرند.
كوير تشنۀ باران است
«حميد» تشنۀ خوبي
به من محبت كن!
كه ابرِ رحمت اگر در كوير مي باريد
به جاي خارِ بيابان بنفشه مي روييد
و بوي پونۀ وحشي به دشت بر مي خاست
چرا هراس، چرا شك؟
بيا كه من بي تو
درخت خشكِ كويرم كه برگ و بارم نيست
اميد بارشِ بارانِ نو بهارم نيست.
غمگين مشو عزيز دلم
مثل هوا در كنار توام
نه جاي كسي را تنگ مي كنم
نه كسي مرا مي بيند
نه صدايم را مي شنود
دوري مكن
تو نخواهي بود
من اگر نباشم.