خوشا چون سروها استادني سبز
خوشا چون برگ ها افتادني سبز
خوشا چون گل به فصلي سرخ مردن
خوشا در فصل ديگر زادني سبز
خوشا چون سروها استادني سبز
خوشا چون برگ ها افتادني سبز
خوشا چون گل به فصلي سرخ مردن
خوشا در فصل ديگر زادني سبز
برزخ ،
بي شك
همين روزهاي من است
كه بي تو مي گذرد.
قديسان به هر كجا خانه كنند،
فضاي خويش را زيبا سازند
بنگر كه افلاكي عظيم
ستاره اي را همراه شده اند.
با آن دو چشم عسلي
دست و پاي كندو كندو زنبور را
بسته اي
از پشت.
گناه نكرده تعزير مي شوم
حال آنكه تو
با هزار شيشۀ شراب در چشمانت
آزادانه در شهر قدم مي زني!
اي زندگي تن و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل و جانم همه تو
تو هستي من شدي از آني همه من
من نيست شدم در تو از آنم همه تو
اي يار كجايي كه در آغوش نه اي
امشب برِ ما نشسته چون دوش نه اي
اي سرو روان و راحت نفس و روان
هر چند كه غايبي فراموش نه اي
دست بردار پتروس!
بگذار دنيا را آب ببرد
در دنيايي كه
اقيانوس آرامَش
به دنبال آرامِش مي گردد
صد سد هم بسازي
فقط ...
مشق شب بچه ها را زياد مي كني!
به قدمت تاريخ
با اسراري ديرياب
لگدكوب سواران روم و ترك و عرب و مغول
اما نه مغلوب
كه چيرۀ اعصار ماييم
جويبارهاي خُرد
در دل اقيانوس فنا شدند
در خاكي كه
تمامي تاريخ را ايستادگي كرده ست
حتي مردن ما هم بايد ايستاده باشد
نام ما مرگ را جواب كرده است.
داد درويشي از سر تمهيد
سر قليان خويش را به مريد
گفت از دوزخ اي نكو كردار
قدري آتش به روي آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِِقد گوهر ز دُرج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گرديدم
دركات جحيم را ديدم
آتش هيزم و زغال نبود
اخگري بهر انتقال نبود
هيچكس آتشي نمي افروخت
زآتش خويش هر كسي مي سوخت