داد درويشي از سر تمهيد
سر قليان خويش را به مريد
گفت از دوزخ اي نكو كردار
قدري آتش به روي آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِِقد گوهر ز دُرج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گرديدم
دركات جحيم را ديدم
آتش هيزم و زغال نبود
اخگري بهر انتقال نبود
هيچكس آتشي نمي افروخت
زآتش خويش هر كسي مي سوخت