آرام تر از برگ در پاييز رفتند
با جامه اي خونين غرور آميز رفتند
ديگر رها شد جانشان از بي كسي ها
از شوق ديدار كسي لبريز رفتند
آرام تر از برگ در پاييز رفتند
با جامه اي خونين غرور آميز رفتند
ديگر رها شد جانشان از بي كسي ها
از شوق ديدار كسي لبريز رفتند
آدم هاي ديار من
پاييز را دوست دارند
پاييز ...
زمستاني است كه تب كرده
تابستاني است كه لرز كرده
بغضي است كه رسوب كرده
حرفي است كه سكوت كرده
من ...
سكوت رسوب كرده
در تب و لرز پاييز را مي پرستم
پاييز ...
عروس تمام فصل هاي زندگي است
يادم باشد
پاييز كه رسيد
له نكنم
برگ هايي را كه روزي هزاران بار
نفس ارزاني ام مي كردند.
سالهاست به تو فكر نمي كنم
چسبيده ام به اين زندگي لعنتي
به زني كه در من مادر شده
و مردي كه تو نيست
طعم اولين ديدارمان يادم نيست
طعم سرمايي كه آتش مان را تندتر مي كرد
و طعم تو
سالهاست من، من نيستم
من شعرم
شعري براي روزهاي سمعك
روزهاي دندان مصنوعي
و روزهاي آلزايمر
بايد بنويسم
تا سالها بعد يادم نرود
زمستانهاي همدان
چه به روز استخوان هايم آورد.
گرگ ها خورشيد را خورده اند
و لاشۀ سرخي را
كه گوشۀ آسمان افتاده
كم كم به پشت كوه ها خواهند كشيد.
در كار جهان كسي كه انديشه كند
در هر دو جهان بي خردي پيشه كند
از شيشه فرو ريز مي ديوانه
تا عقل مرا چو ديو در شيشه كند
افراهاي پاييزي
ميان بسياري رنگها
بسياري روشنا.
بايد باور كنيم
تنهايي ...
تلخ ترين بلاي بودن نيست ،
چيزهاي بدتري هم هست ،
روزهاي خسته اي ...
كه در خلوت خانه پير مي شوي
و سال هايي
كه ثانيه به ثانيه از سر گذشته است
تازه ...
تازه پي مي بريم
كه تنهايي
تلخ ترين بلاي بودن نيست ،
چيزهاي بدتري هم هست:
دير آمدن!
دير آمدن!
با تشكر از سركار خانم مريم محمديان براي فرستادن اين شعر.
آدرس وبلاگ: http://shriek.persianblog.ir/