پيمانه نديده را چه از خم گفتن؟
از مستي و شوق و از تلاطم گفتن؟
در حسرت آنم شود از پنجره ها
از عشق دو آيه اي به مردم گفتن
پيمانه نديده را چه از خم گفتن؟
از مستي و شوق و از تلاطم گفتن؟
در حسرت آنم شود از پنجره ها
از عشق دو آيه اي به مردم گفتن
اي چشم تو را هزار ميخانه نشين
تا كي باشد چو شمع هر خانه نشين؟
آنجا كه جمال تو فروزان گردد
خورشيد شود چو بوم ويرانه نشين
الفباي درد از لبم مي ترواد
نه شبنم كه خون از شبم مي ترواد
سه حرف است مضمون سي پارۀ دل
الف، لام، ميم از لبم مي ترواد
چنان گرم هذيان عشقم كه آتش
به جاي عرق از تبم مي تراود
ز دل بر لبم تا دعايي برآيد
اجابت ز هر يا ربم مي ترواد
ز دين ريا بي نيازم بنازم
به كفري كه از مذهبم مي تراود
با تشكر از دوست گرامي ليلا مهذب به خاطر فرستادن اين شعر.
اي فيض لبت چون مي صد سالۀ سرخ
در عشق تو از چشم روان ژالۀ سرخ
بس ابر غمت به خاك دل خون باريد
روييده به دشت سينه ام لالۀ سرخ
گر تيغ اجل مرا كند بي سر و جان
در حُسن برآيم ز زمين صد چندان
از خاك چو جمله دانه ها مي رويد
هم دانۀ آدمي برويد مي دان
از گردش چرخ بي خرد مي ترسم
در هر حالي ز نيك و بد مي ترسم
زان روي كه بر كس اعتمادي بنماند
از همرهي سايۀ خود مي ترسم
گر به من عمر دهد فرصتي اي باده خوران
به خدا ميكده اي بهر شما خواهم كرد
از قضا روزي اگر حاكم اين شهر شوم
خون صد شيخ به يك مست روا خواهم كرد
آنقدر خرقه و سجاده بگيرم از شيخ
فرش اين ميكده ها را ز عبا خواهم كرد
زاهدا كوري چشم تو و شيخان دگر
وسط كعبه دو ميخانه بنا خواهم كرد
تو سرد بودي
خيالي نيست
به «ها» كردن دستانم عادت دارم.
دل همچو كبوتر است و شاهد، باز است
تا ظن نبري كه شيخ شاهدباز است
در شاهد اگر به چشم معني نگري
بر تو درِ حق ز روي شاهد باز است
شاهد: زن زيبا روي