رؤيت معبدي، شباهنگام
در پرتو خرمن آتشي.
رؤيت معبدي، شباهنگام
در پرتو خرمن آتشي.
غمگين نبود
زباني داشتم
زمان نداشت
گذشته مي گذشت از من
تنها حال تو را مي پرسيدم
و تو
حال مرا مي فهميدي.
آيين كلامت
آيينه دار دلم شد
در اين قاب آيينۀ
روزگار عجوز
بي آييني.
در ميكده ها در به در شاه خودم
بي طاقتم و منتظر ماه خودم
از درد جداييش به خود مي پيچم
در آتشم و شعله ور از آه خودم
چند لحظه بعد نتوانستم او را
در هيچ جا بيابم.
توي ناودون خيالم، صداي شُرشُر بارون
نگاه خيس دل من، به خاك خشك تو گلدون
صداي جيغ درختا، زير تازيانۀ باد
ليلي تنها تو بيابون، غرش تيشۀ فرهاد
بالهاي خيس پرنده، من و تو، يه چتر بسته
جاده هاي بي سر و ته، بوي خاك، پاهاي خسته
رو درخت يه يادگاري، يه سكوت، يه بغض مونده
يه نگاه خالي و سرد، يه بغل شعر نخونده
پيچيده عطر تن تو، تو فضاي خيس كوچه
گل عشقمون دوباره، توي دستاي تو پوچه
گرمي قطرۀ بارون، بيشتر از حضور سردت
غصه هام هميشگي شد، من شدم وارث دردت
از صداي وحشي رعد، به خودم ميام تو بارون
مي بينم كه خيس خيسم، ايستادم توي خيابون
بعد از اين خوب و بدش باشد پاي خودمان
انتخابي است كه كرديم براي خودمان
اين و آن هيچ مهم نيست چه فكري بكنند
غم نداريم بزرگ است خداي خودمان
بي خيال همه با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آينه هستيم براي خودمان
ما دو روديم كه حالا سر دريا داريم
دو مسافر همه در حال و هواي خودمان
احتياجي به در و دشت نداريم اگر
رو به هم باز شود پنجره هاي خودمان
درد اگر هست براي دل هم مي گوييم
در وجود خودمان هست دواي خودمان
دوست دارم كه نفهمند بيا بعد از اين
خودمان شعر بخوانيم براي خودمان
سهم من شد با نگاهت ساختن
دل به چشمان سياهت باختن
من چه دورم از حضور روي تو
همچو ماه از دوريت در كاستن
اي عاشق ...
حوا بود كه سيب را خورد ...
تو را
اين تبعيد
جزا به عاشقي دادند
ما را به چه ...؟!
كجاي اين خيابان
منتظر من است
كه از هيچ كوچه اي
به آن نمي رسم؟!