دسته گلي
به آب داده اي
براي رسيدن
به دخترك پايين رودخانه.
دسته گلي
به آب داده اي
براي رسيدن
به دخترك پايين رودخانه.
دل پاييزيم را برگ و بر نيست
به جز مشتي ز خوناب جگر نيست
دلم را حفظ بايد كرد ياران
دل من يك دوبيتي بيشتر نيست
ويراستار
تمام جمع هايم را جدا نوشت؛
آدمها
اينها
آنها
چشمها
دستها
و گفت :
فقط «قلبها» ميتوانند
به هم چسبيده باشند.
هيچ ناوي همچون كتاب
نمي تواند ما را به ديار دور دست ببرد
و هيچ سمندي، مانند برگي از شعري سرخوشانه
اين سير و سفري است با وسيله اي رايگان
بهر تنگدستان
وه كه چه كم بهاست
ارابۀ حامل روح انسان!
مساحت خلوتم را
پر كن
فرقي نميكند
عمودي يا افقي
همينكه ضلعي
از چهارديواري ام
باشي
كافيست.در شكاف ديوار
گُلي كوچك
تنهاييِ جهان را
به آغوش
كشيده است.
اي كه عكست درون چشم من است / در نگاهم دَمي نمي خواني
برق عشقي به روشنايي روز / در كنارم كمي نمي ماني
مي كُشد آخرم غم اينكه / دوستت دارم و نمي دانيسيم هاي تلگرافي را كه ...
كه اين همه خوش خبرند!