غزل مي شوند ...
سي و دو شعر سپيد!
غزل مي شوند ...
سي و دو شعر سپيد!
براي پريدن
لازم نيست پرنده باشم
همين كه بخندي،
بال در مياورم.
عمريست ...
دنبال قرار خويش مي گردم.
خوابم نمي برد
با شمردن ستارگان
بايد از خواب پريد
ما در آرامترين لحظۀ بستر جهان
به دنيا آمده ايم تا ...
حدسي بزنيم و برويم.
گاهي هزار پيكاسو هم كافي نيست.
با سليقه گره ميزني
در روسري سفيدي
زيباييات را؛
يك بقچه شكيبايي از جهان كم ميشود.
داد درويشي از سر تمهيد / سر قليان خويش را به مريد
گفت از دوزخ اي نكو كردار / قدري آتش به روي آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد / ِعقد گوهر ز دُرج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گرديدم / دركات جحيم را ديدم
آتش هيزم و زغال نبود / اخگري بهر انتقال نبود
هيچكس آتشي نمي افروخت
زآتش خويش هر كسي مي سوخت
اگر چه غرق پاييزيم، سبزيم
سحرزاديم، لبريزيم، سبزيم
اگر چه سرخ مي افتيم امروز
ولي فردا كه برخيزيم، سبزيم
اما نه آنقدر
كه ابرها را كنار بزنم
و سر از كار خدا در بياورم.
كنار چشمه، پاي بيد مجنون
نشسته دختري با موي افشون
پريشون ديد حال شاعر و داد
به دست باد گيسوي پريشون