كمي گيجم كمي منگم عجيب است
پريده بي جهت رنگم عجيب است
تو را ديدم همين يك ساعت پيش
برايت باز دلتنگم عجيب است
كمي گيجم كمي منگم عجيب است
پريده بي جهت رنگم عجيب است
تو را ديدم همين يك ساعت پيش
برايت باز دلتنگم عجيب است
تو را ديدم
نمي دانم
تو از كي مرا نگاه مي كردي ...
امروز درخت كهنسال كوچۀ ما را بريدند
و من به ياد نمي آورم
كه در طول اين سال ها يك بار هم او را درآغوش گرفته باشم
كه هيچگاه مزاجمان با هم سازگار نشد؛
تابستان ها كه من عريان بودم او پوشيده بود
و زمستانها كه من پوشيده بودم او عريان...!
براي محض حرف زدنت
و براي تكيه كلامهايت
كه نمي دانستي
فقط كلام تو نبود
من هم به آنها ...
تكيه داده بودم!
هيچ!
ميان «من و تو»
اين «واو» حرف بي ربطي است.
و اين همه دلتنگي؟!
نه ،
شايد فرشته اي
فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد.
لاشۀ ماده آهويي
بر دوش مرد شكارچي
كه براي كودكانش
لبخند شكار كرده است.
دل همچو كبوتر است و شاهد، باز است
تا ظن نبري كه شيخ شاهدباز است
در شاهد اگر به چشم معني نگري
بر تو در حق ز روي شاهد باز است
مي خواهم از همان سو ...
دورت بگردم!
بالهايمان را آويخته ايم به جالباسي
عادت كرده ايم به زمين
زمين جاي گرم و نرميست
چه خيال اگر چشمهايمان را خواب
چه خيال اگر دلهايمان را آب برده است!