امروز درخت كهنسال كوچۀ ما را بريدند
و من به ياد نمي آورم
كه در طول اين سال ها يك بار هم او را درآغوش گرفته باشم
كه هيچگاه مزاجمان با هم سازگار نشد؛
تابستان ها كه من عريان بودم او پوشيده بود
و زمستانها كه من پوشيده بودم او عريان...!
امروز درخت كهنسال كوچۀ ما را بريدند
و من به ياد نمي آورم
كه در طول اين سال ها يك بار هم او را درآغوش گرفته باشم
كه هيچگاه مزاجمان با هم سازگار نشد؛
تابستان ها كه من عريان بودم او پوشيده بود
و زمستانها كه من پوشيده بودم او عريان...!