نگفتن...
گاه چه شاعرانه است.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست / تا كرد مرا تهي و پر كرد ز دوست
اجزاي وجودم همگي دوست گرفت / ناميست ز من بر من و باقي همه اوست
در پاكي عشق من مردد شد و رفت / او تابع «هر چه پيش آيد...» شد و رفت
گفتم مگر از نعش دلم - آخ دلم - / از روي جنازۀ دلم رد شد و رفت
گه ملحد و گه دهري و كافر باشد / گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
بايد بچشد عذاب تنهايي را / مردي كه ز عصر خود فراتر باشد
از همان ...
كه بسته اي!
جمعي همه سردرگم اين بازارند / عمريست دچار روزۀ شك دارند
تا بوده به دنبال كليدند همه / جايي كه تمام دربها ديوارند!
كبوتري پيدا كنم...
وقتي
هيچ وقت
در دسترس نيستي.
يك سمت تويي و عشق: مرگي ساده / يك سمت جهان به قتل من آماده!
مي ترسم مثل بچه گنجشكي كه / در دست دو بچۀ شرور افتاده