مست توام از جرعه و جام آزادم / مرغ توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از كعبه و بتخانه تويي / ور نه من از اين هر دو مقام آزادم
مست توام از جرعه و جام آزادم / مرغ توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از كعبه و بتخانه تويي / ور نه من از اين هر دو مقام آزادم
سرهاي بريده دستها در سيني / تدفين بدن بدون هيچ آئيني
دستان ابوالفضل به مولا مي گفت: / من كوس انا الحق زده ام مي بيني؟
با تشكر از ايشان به خاطر معرفي اشعارشان به وبلاگ رباعي، براي مشاهدۀ رباعيات ايشان مي توانيد به اين آدرس مراجعه كنيد: http://hashtadsangeghabr.blogfa.com/
زماني،
با تكه اي نان سير مي شدم
و با لبخندي
به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
كسي به من در آفتاب
صندلي تعارف كند،
در انتظار گل سرخي بودم.
فرو در سياهي شب
بر دوش سپيد دانۀ برفي كه
خيال سپيدي دشت در سر دارد.
مورچه اي آرام ...
سرگرم حمل برگي كاه.
تا جان تو از خدا جدا آمده است / در پنجۀ درد بي دوا آمده است
در مسلخ عاشقي بمير و بنگر / چون بر سر پيكرت خدا آمده است؟!
و قاف ...
حرف آخر عشق است
آنجا كه نام كوچك من آغاز مي شود.
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند / لاغر صفتان زشت خو را نكشند
گر عاشق صادقي ز كشتن مگريز / مردار بود هر آنكه او را نكشند
واژه اي ويرانگرتر از وداع
نخوانده، نشنيده، نگفته ام.