در سينه ي هركه ذره اي دل باشد / بي مهر تو زندگيش مشكل باشد
با زلف چو زنجير گره بر گره ات / ديوانه كسي بود كه عاقل باشد
در سينه ي هركه ذره اي دل باشد / بي مهر تو زندگيش مشكل باشد
با زلف چو زنجير گره بر گره ات / ديوانه كسي بود كه عاقل باشد
چون در شب معراج ، نبي همت بست / بگسست ز نيستي ، به هستي پيوست
او سايۀ ايزد است و اين است عجب / كاين سايه به آفتاب هم دوش نشست
گلبرگى فروافتاد؛
تكانى خورد.
دو زلفانت بود تار ربابم / چه مي خواهي از اين حال خرابم
تو كه با مو سر ياري نداري / چرا هر نيمه شو آيي به خوابم؟
در شهر دو چشم من اگر باران است / فصل لب تو هميشه تابستان است
داغ است و شكر پاره و آغشته به خون / بانو لب تو چقدر خوزستان است!
اي ماه ز عارض نكوي تو خجل / هم گل به چمن ز رنگ و بوي تو خجل
لطفي كه به من كرد خيالت شبها / تا روز قيامتم ز روي تو خجل
نه تو ماني و نه اندوه و نه هيچ
يك از مردم اين آبادي
به حباب نگران لب يك رود قسم، و
به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت
غصه هم ميگذرد
آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد
ماند
لحظه ها عريانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه
مپوشان هرگز