كار و بارِ منِ خيالاتي
مثل هرروز، بي خيالي بود
اون كنارم نشست با اينكه
صندلي هاي پارك خالي بود
كار و بارِ منِ خيالاتي
مثل هرروز، بي خيالي بود
اون كنارم نشست با اينكه
صندلي هاي پارك خالي بود
كاش جاي بوسه اش مي ماند بر پيشاني ات
با خدا بودن نشان از مِهر مي خواهد نه مُهر!
از دور تو را ديده پسنديده امير
ساعاتِ خطيري شده ساعاتِ اخير
دل دل نكن اينقدر، زمان كوتاه است
اي حُرِّ دلم؛ سريع تصميم بگير
طوفانِ نوح، كلِّ جهان را گرفته است
تنها رهايمان نكني؛ كشتيِ نجـــــات
از تو مرا اميدِ شفا نيست
شايد امامزاده ي بعدي
من زنده ام كه دوست بدارم
لطفاً حرامزاده ي بعدي! :|
در شهر هي قدم زد و عابر زياد شد
ترس از رقيب بود، كه آخِر زياد شد
اين قدرهام نصف جهان جمعيت نداشت
با كوچ او به شهر مهاجر زياد شد
يك لحظه باد روسري اش را كنار زد
از آن به بعد بود كه شاعر زياد شد
هي در لباس كهنه اداهاي تازه ريخت
هي كار شاعران معاصر زياد شد
از بس كه خوب چهره و عالم پسند بود
بين زنان شهر سَر و سِر زياد شد
گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساكِ سفر كه بست، مسافر زياد شد
مردم چه ميكُنند كه لبخند ميزنند؟
غم را نميشود كه به رويم نياورم ...
خود آهوانه به دام من آمدي تو، وگرنه
من اين بهار؛ در انديشه ي شكار نبودم ...
هي پشتِ هم نگو كه مرا درك ميكني
يك رنگ هم شويم تو دختر كه نيستي
لبخندِ تو به جــــــــــــانِ من انداخت آتشي
لطفا به " بوصه " شعله ي آنرا زيــــــــاد كن
گفتي: "هجاي بوسه به سين است بي سواد!"
باشد ولي مرا "عملي" باســــــــــــــــواد كن !