در شهر هي قدم زد و عابر زياد شد
ترس از رقيب بود، كه آخِر زياد شد
اين قدرهام نصف جهان جمعيت نداشت
با كوچ او به شهر مهاجر زياد شد
يك لحظه باد روسري اش را كنار زد
از آن به بعد بود كه شاعر زياد شد
هي در لباس كهنه اداهاي تازه ريخت
هي كار شاعران معاصر زياد شد
از بس كه خوب چهره و عالم پسند بود
بين زنان شهر سَر و سِر زياد شد
گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساكِ سفر كه بست، مسافر زياد شد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61