شنيدستم كه مجنون جگر خون
چو زد زين دار فاني خيمه بيرون
دم آخر كشيد از سينه فرياد
زمين بوسيد و ليلي گفت و جان داد
هواداران زمژگان خون فشاندند
كفن كردند و در خاكش نهادند
شب قبر از براي پرسش دين
ملائك آمدند او را به بالين
بكف هر يك عمود آتشيني
كه ربت كيست دينت چه ديني است
دلي جوياي ليلي از چپ و راست
چو بانگ قم به اذن الله برخاست:
چو پرسيدند مَن رَبُك ز آغاز
بجز ليلي نيامد از وي آواز
بگفتا كيست ربت گفت ليلي
كه جانم در ره جانش طفيلي
بگفتندش به دينت بود ميلي
بگفتا آري آري عشق ليلي
بگفتندش بگو از قبله خويش
بگفت ابروي آن يار وفا كيش
بگفتند از كتاب خود بگو باز
بگفتا نامه آن يار طناز
بگفتندش رسولت كيست ناچار
بگفت آن كس كه پيغام آرد از يار
بگفتند از امام خويش مي گوي
بگفت آن كس كه روي آرد بدان كوي
بگفتند از طريق اعتقادات
بگو از عدل و توحيد و معادات
بگفتا هست در توحيد اين راز
كه ليلي را به خوبي نيست انباز
بود عدل آنكه دارم جرم بسيار
از آن هستم به هجرانش گرفتار
بخنده آمدند آن دو فرشته
عمود آتشين در كف گرفته
ندا آمد كه دست از وي بداريد
به ليلي در بهشتش وا گذاريد
كه او را نشئه اي از جانب ماست
كه من خود ليلي و او عاشق ماست
شنيدم گفت مجنون دل افكار
ملائك را سپس فرمود آن يار
تو پنداري كه من ليلي پرستم
من آن ليلاي ليلي مي پرستم
كسي را كو به جان عشق آتش افروخت
وفاداري ز مجنون بايد آموخت