به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حكايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حكايت است به گوشم
سعدي
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حكايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حكايت است به گوشم
سعدي
از پشت تريبون دلم , عشق چنين گفت
محبوب تو زيباست، قشنگ است، مليح است
اعضاي وجودم همه فرياد كشيدند
احسنت صحيح است، صحيح است، صحيح است
ملك الشعراي بهار
چو نام او برم از ذوق مدتي كارم
به جز لب و دهن خويشتن مكيدن نيست
طالب آملي
تو تمناي من و يار منو اي جان مني
پس بمان تا كه نمانم به تمناي كسي
تو خودت روح و رواني تو آرامش جاني
پس بمان تا كه نمانم به تماشاي كسي
مولانا
بگشاي چاكِ سينه كه بر منكرانِ حشر
روشن شود كه صبحِ قيامت دميدنيست!
صائب تبريزي
در وفاداري نديدم هيچكس را مثل تو
اي غم از حال دلم يك لحظه غافل نيستي
فاضل نظري
آن كس كه اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سُم خران شما نيز بگذرد
سيف فرغاني
دندان چو در دهان نَبُوَد ، خنده بدنماست
دكّان بيمتاع چرا وا كند كسي؟
قصاب كاشاني
يك حديث گرانبها از امام علي هست كه ميگه :
از حاكم شدن شهوت ها بر خودتان بپرهيزيد؛ زيرا حال آنها در دنيا نكوهيده است و در آخرت وخيم
ما مردم كشور جمهوري اسلامي ايران
با هر اعتقادي كه به دين , خدا , آخرت و پيامبر داريم
اگر
به همين يك جمله عمل ميكرديم الان روزگار بهتري داشتيم
انصافا
چرا انقدر شهوت پرست هستيم؟
چرا فحش ميدهيم؟
چرا دروغ ميگوييم؟
اوضاع از نظر اخلاقي
آنقدر در كشور ما به حال وخامت در آمده
كه نه به دين دار ميشه اعتماد كرد نه به بي دين
زن و مرد
پير و جوان
استاد و دانشجو
كارگر وبيكار
مدير و مسئول
حاكم و وزير
وَ تقريبا
عموم مردم ايران از بيماري مهلك بي اخلاقي در حال رنج كشيدن هستند اما براي درمانش هيچ اقدامي نميكنند چون اعتقادي به بيمار بودن خود ندارند.
چرا؟؟؟؟
قدم اول براي درمان مطالعه است مطالعه ي كتاب هايي مثل (بيشعوري) ما را به بيماري خود آگاه ميكند.
براي ايجاد تغيير بنيادي در كشور , بايد بياموزيم اول از خودمان شروع كنيم.
گردآوري:
ابوالقاسم كريمي
جمعه 24 خرداد 1398
*
تو درخت خوب منظر همه ميوهاي وليكن
چه كنم به دست كوته كه نميرسد به سيبت
*
بلاي غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون كه در دل ياران مهربان انداخت
*
همه قبيله من عالمان دين بودند
مرا معلم عشق تو شاعري آموخت
*
بلاي عشق تو بنياد زهد و بيخ ورع
چنان بكند كه صوفي قلندري آموخت
*
شنيدمت كه نظر ميكني به حال ضعيفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عيادت
*
دل هر كه صيد كردي نكشد سر از كمندت
نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت
*
دوست دارم كه بپوشي رخ همچون قمرت
تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
*
گر چه بي طاقتم چو مور ضعيف
ميكشم نفس و ميكشم بارت
*
بار مذلت بتوانم كشيد
عهد محبت نتوانم شكست
*
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست
*
نه آزاد از سرش بر ميتوان خاست
نه با او ميتوان آسوده بنشست
اگر دودي رود بي آتشي نيست
و گر خوني بيايد كشتهاي هست
*
اگر عداوت و جنگ است در ميان عرب
ميان ليلي و مجنون محبت است و صفاست
*
بلا و زحمت امروز بر دل درويش
از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست
*
مرا به عشق تو انديشه از ملامت نيست
وگر كنند ملامت نه بر من تنهاست
*
جمال در نظر و شوق همچنان باقي
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
*
انگشت نماي خلق بودن
زشت است وليك با تو زيباست
*
از روي شما صبر نه صبر است كه زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است كه حلواست
*
سلسلهٔ موي دوست حلقه دام بلاست
هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
*
مالك ملك وجود حاكم رد و قبول
هر چه كند جور نيست ور تو بنالي جفاست
*
هر كه به جور رقيب يا به جفاي حبيب
عهد فرامش كند مدعي بيوفاست
*
صحبت يار عزيز حاصل دور بقاست
يك دمه ديدار دوست هر دو جهانش بهاست
*
از در خويشم مران كاين نه طريق وفاست
در همه شهري غريب در همه ملكي گداست
*
سخن خويش به بيگانه نمييارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طريق ادب است
*
آن نه زلف است و بناگوش كه روز است و شب است
وان نه بالاي صنوبر كه درخت رطب است
نه دهانيست كه در وهم سخندان آيد
مگر اندر سخن آيي و بداند كه لب است
*
گر چه تو امير و ما اسيريم
گر چه تو بزرگ و ما حقيريم
گر چه تو غني و ما فقيريم
دلداري دوستان ثواب است
*
باد است غرور زندگاني
برق است لوامع جواني
درياب دمي كه ميتواني
بشتاب كه عمر در شتاب است
*
اين گرسنه گرگ بي ترحم
خود سير نميشود ز مردم
ابناي زمان مثال گندم
وين دور فلك چو آسياب است
*
عهد تو و توبهٔ من از عشق
ميبينم و هر دو بي ثبات است
*
جز ياد دوست هر چه كني عمر ضايع است
جز سر عشق هر چه بگويي بطالت است
*
سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
علمي كه ره به حق ننمايد جهالت است
*
با من هزار نوبت اگر دشمني كني
اي دوست همچنان دل من مهربان توست
*
سعدي به قدر خويش تمناي وصل كن
سيمرغ ما چه لايق زاغ آشيان توست
*
شب فراق كه داند كه تا سحر چند است
مگر كسي كه به زندان عشق دربند است
*
قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو وان هم عظيم سوگند است
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است
*
افسوس بر آن ديده كه روي تو نديدهست
يا ديده و بعد از تو به رويي نگريدهست
*
ما از تو به غير از تو نداريم تمنا
حلوا به كسي ده كه محبت نچشيدهست
*
پايان بخش دوم