گردآوري:
ابوالقاسم كريمي
جمعه 24 خرداد 1398
*
تو درخت خوب منظر همه ميوهاي وليكن
چه كنم به دست كوته كه نميرسد به سيبت
*
بلاي غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون كه در دل ياران مهربان انداخت
*
همه قبيله من عالمان دين بودند
مرا معلم عشق تو شاعري آموخت
*
بلاي عشق تو بنياد زهد و بيخ ورع
چنان بكند كه صوفي قلندري آموخت
*
شنيدمت كه نظر ميكني به حال ضعيفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عيادت
*
دل هر كه صيد كردي نكشد سر از كمندت
نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت
*
دوست دارم كه بپوشي رخ همچون قمرت
تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
*
گر چه بي طاقتم چو مور ضعيف
ميكشم نفس و ميكشم بارت
*
بار مذلت بتوانم كشيد
عهد محبت نتوانم شكست
*
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست
*
نه آزاد از سرش بر ميتوان خاست
نه با او ميتوان آسوده بنشست
اگر دودي رود بي آتشي نيست
و گر خوني بيايد كشتهاي هست
*
اگر عداوت و جنگ است در ميان عرب
ميان ليلي و مجنون محبت است و صفاست
*
بلا و زحمت امروز بر دل درويش
از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست
*
مرا به عشق تو انديشه از ملامت نيست
وگر كنند ملامت نه بر من تنهاست
*
جمال در نظر و شوق همچنان باقي
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
*
انگشت نماي خلق بودن
زشت است وليك با تو زيباست
*
از روي شما صبر نه صبر است كه زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است كه حلواست
*
سلسلهٔ موي دوست حلقه دام بلاست
هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
*
مالك ملك وجود حاكم رد و قبول
هر چه كند جور نيست ور تو بنالي جفاست
*
هر كه به جور رقيب يا به جفاي حبيب
عهد فرامش كند مدعي بيوفاست
*
صحبت يار عزيز حاصل دور بقاست
يك دمه ديدار دوست هر دو جهانش بهاست
*
از در خويشم مران كاين نه طريق وفاست
در همه شهري غريب در همه ملكي گداست
*
سخن خويش به بيگانه نمييارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طريق ادب است
*
آن نه زلف است و بناگوش كه روز است و شب است
وان نه بالاي صنوبر كه درخت رطب است
نه دهانيست كه در وهم سخندان آيد
مگر اندر سخن آيي و بداند كه لب است
*
گر چه تو امير و ما اسيريم
گر چه تو بزرگ و ما حقيريم
گر چه تو غني و ما فقيريم
دلداري دوستان ثواب است
*
باد است غرور زندگاني
برق است لوامع جواني
درياب دمي كه ميتواني
بشتاب كه عمر در شتاب است
*
اين گرسنه گرگ بي ترحم
خود سير نميشود ز مردم
ابناي زمان مثال گندم
وين دور فلك چو آسياب است
*
عهد تو و توبهٔ من از عشق
ميبينم و هر دو بي ثبات است
*
جز ياد دوست هر چه كني عمر ضايع است
جز سر عشق هر چه بگويي بطالت است
*
سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
علمي كه ره به حق ننمايد جهالت است
*
با من هزار نوبت اگر دشمني كني
اي دوست همچنان دل من مهربان توست
*
سعدي به قدر خويش تمناي وصل كن
سيمرغ ما چه لايق زاغ آشيان توست
*
شب فراق كه داند كه تا سحر چند است
مگر كسي كه به زندان عشق دربند است
*
قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو وان هم عظيم سوگند است
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است
*
افسوس بر آن ديده كه روي تو نديدهست
يا ديده و بعد از تو به رويي نگريدهست
*
ما از تو به غير از تو نداريم تمنا
حلوا به كسي ده كه محبت نچشيدهست
*
پايان بخش دوم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61