1
ميدان تيغ بازي برق است روزگار
بيچاره دانهاي كه سر از خاك بركشيد
2
نتوان به آه , لشكر غم را شكست داد
اين ابر از نسيم پريشان نميشود
3
به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است
پر شكسته خس و خار آشيانه شود
4
سراب، تشنهلبان را كند بيابان مرگ
خوشا دلي كه به دنبال آرزو نرود
5
گر گلوگير نميشد غم نان مردم را
همه روي زمين يك لب خندان ميبود
6
تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است
ميزند بر هم جهان را، هر كه يك دل بشكند
7
قامت خم , مانع عمر سبك رفتار نيست
سيل از رفتن نميماند اگر پل بشكند
8
ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل
كه موجها همه با يكديگر هم آغوشند
9
تيره روزان جهان را به چراغي درياب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد
10
اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود ميبالي
باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد
11
مصيبت دگرست اين كه مرده دل را
چو مرده تن خاكي به گور نتوان كرد
12
تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است
عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد
13
اي كارساز خلق به فرياد من برس
زان پيشتر كه كار من از كار بگذرد
14
بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر
چنان رود كه دل مور را نيازارد
15
وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت
16
هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
روزگاري خاك خورد، آخر به هم پيچيد و رفت
17
ز روزگار جواني خبر چه ميپرسي ؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
18
چون طفل نوسوار به ميدان اختيار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست
19
چون وانميكني گرهي، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست
20
نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست
21
ما ازين هستي ده روزه به جان آمدهايم
واي بر خضر كه زنداني عمر ابدست
22
داند كه روح در تن خاكي چه ميكشد
هر ناز پروري كه به غربت فتاده است
23
معيار دوستان دغل، روز حاجت است
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب
24
ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
25
فناي من به نسيم بهانهاي بندست
به خاك با سر ناخن نوشتهاند مرا
26
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان
27
دنيا به اهل خويش ترحم نميكند
آتش امان نميدهد آتشپرست را
28
همچنان در جستجوي رزق خود سرگشتهام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگ
29
اي كه ميجويي گشاد كار خود از آسمان
آسمان از ما بود سرگشتهتر در كار خوي
30
فرصت نميدهد كه بشويم ز ديده خواب
از بس كه تند ميگذرد جويبار عمر
31
مرد مصاف در همه جا يافت ميشود
در هيچ عرصه مرد تحمل نديدهام
32
گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش
پيش كه روم من كه ز عالم گله دارم؟
33
زنده ميسوزد براي مرده در هندوستان
دل نميسوزد درين كشور عزيزان را به هم
34
شود جهان لب پرخندهاي، اگر مردم
كنند دست يكي در گره گشايي هم
35
نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك
ما درين غمكده يارب به چه كار آمدهايم؟
36
نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام
از حق گذشتهايم و به باطل نميرسيم
.
.
.
انتخاب و گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
5شنبه 27 دي 1397
139
ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند
ما ز ياد همنشينان در مقابل ميرويم
138
نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام
از حق گذشتهايم و به باطل نميرسيم
137
آسودگي كنج قفس كرد تلافي
يك چند اگر زحمت پرواز كشيديم
136
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
ميتوان دانست از دستي كه بر هم سودهايم
135
هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ
مي نام كردهايم و به ساغر فكندهايم
134
دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم
خاك بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهايم
133
نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد
تخم خشكي در زمين انتظار افشاندهايم
132
نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك
ما درين غمكده يارب به چه كار آمدهايم؟
131
باور كه ميكند، كه درين بحر چون حباب
سر دادهايم و زندگي از سر گرفتهايم
130
فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم
كه در دل بشكند خاري كه بيرون آرد از پايم
129
شود جهان لب پرخندهاي، اگر مردم
كنند دست يكي در گره گشايي هم
128
زنده ميسوزد براي مرده در هندوستان
دل نميسوزد درين كشور عزيزان را به هم
127
دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست
از تهي كردن دل ميشود افزون، چه كنم؟
126
چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟
دلم نمي ايد اين صفحه را سياه كنم
125
گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش
پيش كه روم من كه ز عالم گله دارم؟
124
از جور روزگار ندارم شكايتي
اين گرگ را به قيمت يوسف خريدهام
123
مرد مصاف در همه جا يافت ميشود
در هيچ عرصه مرد تحمل نديدهام
122
بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا
كه من اين بار به اميد تو برداشتهام
121
حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست
از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار
120
نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست
وقت خود ضايع مكن، بر طاق نسيانش گذار
119
جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست
موج درياديده در ساحل نميگيرد قرار
118
بغير عشق كه از كار برده دست و دلم
نميرود دل و دستم به هيچ كاردگر
117
فرصت نميدهد كه بشويم ز ديده خواب
از بس كه تند ميگذرد جويبار عمر
116
روزي كه آه من به هواداري تو خاست
در خواب ناز بود نسيم سحر هنوز
115
در ديار ما كه جان از بهر مردن ميدهند
آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ كس
نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت
114
هر طفل ني سوار كند تازيانهاش
113
بازي جنت مخور، كز بهر عبرت بس بود
آنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروش
112
اي كه ميجويي گشاد كار خود از آسمان
آسمان از ما بود سرگشتهتر در كار خويش
111
صحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد
آب در روغن چو باشد، ميكند شيون چراغ
107
گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب
خواب ما سوخت ز شيريني افسانهٔ عشق
108
همچنان در جستجوي رزق خود سرگشتهام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگ
109
هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست
هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام
110
انتخاب و گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
5شنبه 27 دي 1397
.
.
لطفا با دقت مطالعه شود
.
.
.
لغتنامه دهخدا
معني كلمه ي خرد: [ خ ِ رَ ] (اِ) عقل . دريافت . ادراك تدبير. فراست . هوش . دانش . زيركي
_
امام صادق:امام صادق عليه السلام : پشتيبان انسان ، خرد است . از خرد ، زيركى ، فهم ، خودْنگهدارى و دانش حاصل مى آيد . [ انسان ،] با خرد به كمال مى رسد و همو راهنما ، بيناكننده و كليد كارهاست .
_
عنه عليه السلام :لِسانُ العاقِلِ وَراءَ قَلبِهِ ، وقَلبُ الأَحمَقِ وَراءَ لِسانِهِ.
امام على عليه السلام : زبان خردمند ، در پسِ خرد اوست و خرد نادان ، در پسِ زبانش
_
عنه عليه السلام :كُلُّ شَيءٍ يَحتاجُ إلَى العَقلِ ، وَالعَقلُ يَحتاجُ إلَى الأَدَبِ .
امام على عليه السلام : هر چيزى ، به خِرَد نياز دارد و خرد ، به ادب، نيازمند است
_
عنه عليه السلام :العَقلُ رائِدُ الرّوحِ وَالعِلمُ رائِدُ العَقلِ .
امام على عليه السلام : خرد راهنماى روح است و دانش راهنماى خرد
_
عنه عليه السلام :العَقلُ شَرعٌ مِن داخِلٍ ، وَالشَّرعُ عَقلٌ مِن خارِجٍ.
امام على عليه السلام : خرد، شريعت درونى ، و شريعت، خرد بيرونى است
_
عنه عليه السلام :بِعَقلِ الرَّسولِ وأدَبِهِ يُستَدَلُّ عَلى عَقلِ المُرسِلِ.
امام على عليه السلام : از خرد و ادبِ فرستاده، بر خرد فرستنده استدلال مى شود
_
عنه صلى الله عليه و آله :لِكُلِّ شَيءٍ آلَةٌ و عُدَّةٌ و آلَةُ المُؤمِنِ و عُدَّتُهُ العَقلُ ، و لِكُلِّ شَيءٍ مَطِيَّةٌ و مَطِيَّةُ المَرءِ العَقلُ، و لِكُلِّ شَيءٍ غايَةٌ و غايَةُ العِبادَةِ العَقلُ، و لِكُلِّ قَومٍ راعٍ و راعي العابِدينَ العَقلُ، و لِكُلِّ تاجِرٍ بِضاعَةٌ و بِضاعَةُ المُجتَهِدينَ العَقلُ ، و لِكُلِّ خَرابٍ عِمارَةٌ و عِمارَةُ الآخِرَةِ العَقلُ ، و لِكُلِّ سَفْرٍ فُسطاطٌ يَلجَؤون إلَيهِ و فُسطاطُ المُسلِمينَ العَقلُ .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر چيزى براى خود ابزار و ساز و برگى دارد و ابزار و ساز و برگِ مؤمن خرد است؛ هر چيزى مَركَبى دارد و مركب انسان خرد است؛ هر چيزى هدف و غايتى دارد و هدف و غايت عبادت [رسيدن به] خرد است؛ هر گروهى سرپرستى دارد و سرپرستِ عابدان خرد است؛ هر بازرگانى كالايى دارد و كالاى كوشندگان خرد است؛ هر ويرانى اى را آبادانى اى است و آبادانىِ آخرت خرد است و هر گروه مسافرى براى خود خيمه اى دارند كه سر پناهشان است و خيمه مسلمانان خرد است
_
الإمام الحسن عليه السلام :بِالعَقلِ تُدرَكُ الدّارانِ جَميعًا ، ومَن حُرِمَ مِنَ العَقلِ حُرِمَهُما جَميعًا .
امام حسن عليه السلام : با خردْ دنيا و آخرت به دست آيد و آنكه از خرد محروم باشد ، از دنيا و آخرت محروم گردد
_
رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ العَقلَ عِقالٌ مِنَ الجَهلِ ، وَالنَّفسَ مِثلُ أخبَثِ الدَّوابِّ ، فَإِن لَم تُعقَل حارَت ، فَالعَقلُ عِقالٌ مِنَ الجَهلِ .
پيامبر صلى الله عليه و آله : خرد، بازدارنده از نادانى است و نفس به سان پليدترين چهارپاست كه اگر مهار نگردد، سرگردان شود . پس خرد، مهار نادانى است
_
الإمام عليّ عليه السلام ـ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ ـ : العَقلُ لَم يَجنِ عَلى صاحِبِهِ قَطُّ ، وَالعِلمُ مِن غَيرِ عَقلٍ يَجني عَلى صاحِبِهِ .
امام على عليه السلام ـ در حكمتهاى منسوب به ايشان ـ : هيچ گاه خرد به صاحبش آسيب نمى زند ؛ ليكْ دانش بدون خرد ، به صاحبش آسيب مى رسان
_
رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اِستَرشِدُوا العَقلَ تَرشُدوا ، ولا تَعصوهُ فَتَندَموا .
پيامبر صلى الله عليه و آله : از خرد راهنمايى بگيريد تا به رشد برسيد، و نافرمانى خرد مكنيد كه پشيمان مى
_
الإمام عليّ عليه السلام :الأَدَبُ صورَةُ العَقلِ ، فَحَسِّن عَقلَكَ كَيفَ شِئتَ .
امام على عليه السلام : ادب ، سيماى خِرَد است . پس خردِ خويش را آن گونه كه مى خواهى ، زيبا گردان
_
عنه عليه السلام :إزراءُ الرَّجُلِ عَلى نَفسِهِ بُرهانُ رَزانَةِ عَقلِهِ و عُنوانُ وُفورِ فَضلِهِ، إعجابُ المَرءِ بِنَفسِهِ بُرهانُ نَقصِهِ و عُنوانُ ضَعفِ عَقلِهِ .
امام على عليه السلام : انتقاد كردن آدمى از خود، دليل استوارى خرد و نشانگر فراوانى فضل اوست . خودپسندى آدمى، دليل بر كمبود او و نشانه سستى خرد اوست
_
الإمامُ زينَ العابدينُ عليه السلام :آدابُ العُلَماءِ زِيادَةٌ في العَقلِ ......... و كَفُّ الأذى مِن كَمالِ العَقلِ .
امام زين العابدين عليه السلام : همنشينى با دانشمندان موجب فزونى خرد است ......... و آزار نرساندن، از كمال خرد است
_
الإمام الصادق عليه السلام :مَوضِعُ العَقلِ الدِّماغُ ، ألا تَرى أنَّ الرَّجُلَ إذا كانَ قَليلَ العَقلِ قيلَ لَهُ : ما أخَفَّ دِماغَكَ ؟ !
امام صادق عليه السلام : جايگاه خرد ، مغز است . آيا نمى بينى به انسان كم خرد مى گويند : چقدر سبك مغزى؟
_
عنه عليه السلام :لِلإِنسانِ فَضيلَتانِ : عَقلٌ ومَنطِقٌ ، فَبِالعَقلِ يَستَفيدُ ، وبِالمَنطِقِ يُفيدُ .
امام على عليه السلام : آدمى دو فضيلت دارد : خرد و سخنورى ؛ با خرد مى آموزد و با سخنْ آموزش مى دهد
_
رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لِكُلِّ شَيءٍ دِعامَةٌ ودِعامَةُ المُؤمِنِ عَقلُهُ ، فَبِقَدرِ عَقلِهِ تَكونُ عِبادَتُهُ لِرَبِّهِ .
پيامبر صلى الله عليه و آله : هر چيزى پشتيبانى دارد و پشتيبان مؤمن ، خرد اوست ؛ لذا بندگى مؤمن براى پروردگارش به اندازه خرد اوست
_
الإمام الحسن عليه السلام :بِالعَقلِ تُدرَكُ الدّارانِ جَميعًا ، ومَن حُرِمَ مِنَ العَقلِ حُرِمَهُما جَميعًا.
امام حسن عليه السلام : با خرد ، دنيا و آخرت به دست مى آيند و آن كه از خردْ محروم باشد ، از دنيا و آخرت محروم مى گردد
_
عنه عليه السلام :بِالعَقلِ استُخرِجَ غَورُ الحِكمَةِ ، وبِالحِكمَةِ استُخرِجَ غَورُ العَقلِ .
امام على عليه السلام : با خرد ، ژرفاى حكمت و با حكمت ، ژرفاى خرد بيرون آورده مى شود
_
عنه عليه السلام :أفضَلُ العَقلِ مَعرِفَةُ الإِنسانِ نَفسَهُ ، فَمَن عَرَفَ نَفسَهُ عَقَلَ ، ومَن جَهِلَها ضَلَّ .
امام على عليه السلام : برترين خرد ، شناخت آدمى به خويش است . هركه خود را شناخت ، خرد ورزيد و هركه نشناخت گمراه شد
_
الإمام عليّ عليه السلام :أصلُ الإِنسانِ لُبُّهُ ، وعَقلُهُ دينُهُ ، ومُرُوَّتُهُ حَيثُ يَجعَلُ نَفسَهُ.
امام على عليه السلام : بنياد آدمى ، خرد اوست ؛ آيين او به خرد اوست ؛ و جوان مردى هر كس ، به آن است كه خود را در كجا قرار دهد
_
الإمام الصادق عليه السلام :لا يُفلِحُ مَن لا يَعقِلُ ، ولا يَعقِلُ مَن لا يَعلَمُ.
امام صادق عليه السلام : آن كه خرد نورزد، رستگار نمى گردد ، و آن كه چيزى نمى داند ، خرد نمى ورزد
_
عنه عليه السلام :عِندَ غُرورِ الأَطماعِ وَالآمالِ تَنخَدِعُ عُقولُ الجُهّالِ ، وتُختَبَرُ ألبابُ الرِّجالِ.
امام على عليه السلام : به هنگام فريبكارى آزها و آرزوها ، خردِ نادان ، فريب مى خورد و خرد مردان ، سنجيده مى شود _
الإمام الصادق عليه السلام :دِعامَةُ الإِنسانِ العَقلُ ، وَالعَقلُ مِنهُ الفِطنَةُ وَالفَهمُ وَالحِفظُ وَالعِلمُ ، وبِالعَقلِ يَكمُلُ ، وهُوَ دَليلُهُ ومُبصِرُهُ ومِفتاحُ أمرِهِ .
امام صادق عليه السلام : ستونِ [وجودِ] انسان ، خِرد است ، و هوشمندى و فهم و حافظه و دانش ، از خِرد بر مى خيزد و با خِرد به كمال مى رسد و خِرد ، راه نماى او و بينش بخش او و كليدِ كارهاى اوست
_
الإمامُ عليٌّ عليه السلام :كُلُّ نَجدَةٍ تَحتاجُ إلى العَـقلِ .
امام على عليه السلام : هر شجاعتى نيازمند خرد است
_
عنه عليه السلام :العَقلُ أصلُ العِلمِ و داعِيَةُ الفَهمِ .
امام على عليه السلام : خرد، ريشه دانش و انگيزه فهم است
_
الإمامُ عليٌّ عليه السلام :العَقلُ خَليلُ المُؤمِنِ .
امام على عليه السلام : خرد، دوست صميمى مؤمن است
_
عنه عليه السلام :لا يَغُشُّ العَقلُ مَنِ استَنصَحَهُ .
امام على عليه السلام : خرد، به كسى كه از او راهنمايى بخواهد خيانت نمى كند
_
الإمامُ الرِّضا عليه السلام :صَديقُ كُلِّ امرِئٍ عَقلُهُ و عَدُوُّهُ جَهلُهُ .
امام رضا عليه السلام : دوست هر آدمى، خرد اوست و دشمن او بى خردى اش
_
الإمامُ عليٌّ عليه السلام :لا دِينَ لِمَن لا عَقلَ لَهُ .
امام على عليه السلام : كسى كه خرد ندارد، دين ندارد
_
عنه عليه السلام :ما آمَنَ المُؤمِنُ حَتّى عَقَلَ .
امام على عليه السلام : مؤمن ايمان نياورْد مگر آن گاه كه خرد ورزيد
_
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
جمعه 21 دي 1397
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در اينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پك سحري ؟
نه
از آن پكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر من
امپراتوري پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند
گل قاصد ايا
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ، اما ايا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد
چه شبي بود و چه روزي افسوس
با شبان رازي بود
روزها شوري داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هي ، هي
مي پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها مي كرديم
آرزو مي كردم
دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهي سرسبز
سر برآورد درختي شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگاني بخشد
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهي ديگر
رونقي ديگر هست
مي تواني تو به من
زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت :
” چه تهيدستي مرد “
ابر باور مي كرد
من در ايينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژوكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !عاقبت مرد ؟
افسوس
ككش مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خك گذشتي همه جا ؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
” اي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، كنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
” اي با باز كن پنجره را “
پنجره را مي بندي
با من كنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو كنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام اينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو كنون چه فراموشيها
با من كنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
باب اول در سيرت پادشاهان
.
1
بر طاق ايوان فريدون نبشته بود:
جهان اي برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روي خاك
2
يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازي برود
لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش
باري به مجلس او در كتاب شاهنامه هميخواندند در زوال مملكت ضحّاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه ميكني مگر سر پادشاهي كردن نداري
همان به كه لشكر به جان پروري
كه سلطان به لشكر كند سروري
ملك گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست
نكند جور پيشه سلطاني
كه نيايد ز گرگ چوپاني
پادشاهي كه طرح ظلم افكند
پاي ديوار ملك خويش بكند
ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي از اين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد. بسي بر نيامد كه بني عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملك پدر خواستند، قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين به در رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهي كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست
با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
زان كه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست
3
بر بالين تربت يحيي پيغامبر(ع) معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست
درويش و غني بنده اين خاك درند
و آنان كه غني ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آن كه بر افتادگان نبخشايد
كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست
هر آن كه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو ميندهي داد روز دادي هست
بني آدم اعضاي يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
4
آوردهاند كه نوشين روان عادل را در شكار گاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند از اين قدر چه خلل آيد گفت بنياد ظلم در جهان اوّل اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبي
بر آورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ بر سيخ
5
دو برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي باري اين توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي گفت تو چرا كار نكني تا از مذلّت خدمت رهايي يابي كه خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به كه كمر شمشير زرّين به خدمت بستن.
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا
اي شكم خيره به تايي بساز
تا نكني پشت به خدمت دو تا
6
كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد گفت شنيدم كه فلان دشمن ترا خداي عزّوجل برداشت گفت هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت
.
باب دوم در اخلاق درويشان
.
1
زاهدي مهمان پادشاهي بود چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كنند
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي
كين ره كه تو ميروي به تركستان است
گفت در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد، گفت نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد
تا چه خواهي خريدن اي معذور
روز درماندگي به سيم دغل
2
يكي از جمله صالحان به خواب ديد پادشاهي را در بهشت و پارسايي در دوزخ پرسيد كه موجب درجات اين چيست و سبب دركات آن كه مردم به خلاف اين معتقد بودند. ندا آمد كه اين پادشه بارادت درويشان به بهشت اندرست و اين پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.
دلقت به چه كار آيد و مسحي و مرقع
خود را ز عملهاي نكوهيده بري دار
حاجت به كلاه بر كي داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تتري دار
3
لقمان را گفتند ادب از كه آموختي گفت از بي ادبان هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهيز كردم
نگويند از سر بازيچه حرفي
كزان پندي نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخواند آيدش بازيچه در گوش
4
از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم تا وقتي كه اسير فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به كار گل بداشتند يكي از رؤساي حلب كه سابقه اي ميان ما بود گذر كرد و بشناخت و گفت اي فلان اين چه حالتست گفتم چه گويم.
هميگريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداي نبودم به آدمي پرداخت
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاي در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص كرد و با خود به حلب برد و دختري كه داشت به نكاح من در آورد به كابين صد دينار. مدتي بر آمد بدخوي ستيزه روي نافرمان بود زبان درازي كردن گرفت و عيش مرا منغّص داشتن
زن بد در سراي مرد نكو
هم درين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار
باري زبان تعنّت دراز كرده هميگفت تو آن نيستي كه پدر من ترا از فرنگ باز خريد گفتم بلي من آنم كه به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد وبه صد دينار به دست تو گرفتار كرد.
شنيدم گوسپندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه كارد در حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي
.
.
انتخاب و گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)