باب اول در سيرت پادشاهان
.
1
بر طاق ايوان فريدون نبشته بود:
جهان اي برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روي خاك
2
يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازي برود
لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش
باري به مجلس او در كتاب شاهنامه هميخواندند در زوال مملكت ضحّاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه ميكني مگر سر پادشاهي كردن نداري
همان به كه لشكر به جان پروري
كه سلطان به لشكر كند سروري
ملك گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست
نكند جور پيشه سلطاني
كه نيايد ز گرگ چوپاني
پادشاهي كه طرح ظلم افكند
پاي ديوار ملك خويش بكند
ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي از اين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد. بسي بر نيامد كه بني عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملك پدر خواستند، قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين به در رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهي كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست
با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
زان كه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست
3
بر بالين تربت يحيي پيغامبر(ع) معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست
درويش و غني بنده اين خاك درند
و آنان كه غني ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آن كه بر افتادگان نبخشايد
كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست
هر آن كه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو ميندهي داد روز دادي هست
بني آدم اعضاي يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
4
آوردهاند كه نوشين روان عادل را در شكار گاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند از اين قدر چه خلل آيد گفت بنياد ظلم در جهان اوّل اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبي
بر آورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ بر سيخ
5
دو برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي باري اين توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي گفت تو چرا كار نكني تا از مذلّت خدمت رهايي يابي كه خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به كه كمر شمشير زرّين به خدمت بستن.
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا
اي شكم خيره به تايي بساز
تا نكني پشت به خدمت دو تا
6
كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد گفت شنيدم كه فلان دشمن ترا خداي عزّوجل برداشت گفت هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت
.
باب دوم در اخلاق درويشان
.
1
زاهدي مهمان پادشاهي بود چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كنند
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي
كين ره كه تو ميروي به تركستان است
گفت در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد، گفت نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد
تا چه خواهي خريدن اي معذور
روز درماندگي به سيم دغل
2
يكي از جمله صالحان به خواب ديد پادشاهي را در بهشت و پارسايي در دوزخ پرسيد كه موجب درجات اين چيست و سبب دركات آن كه مردم به خلاف اين معتقد بودند. ندا آمد كه اين پادشه بارادت درويشان به بهشت اندرست و اين پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.
دلقت به چه كار آيد و مسحي و مرقع
خود را ز عملهاي نكوهيده بري دار
حاجت به كلاه بر كي داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تتري دار
3
لقمان را گفتند ادب از كه آموختي گفت از بي ادبان هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهيز كردم
نگويند از سر بازيچه حرفي
كزان پندي نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخواند آيدش بازيچه در گوش
4
از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم تا وقتي كه اسير فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به كار گل بداشتند يكي از رؤساي حلب كه سابقه اي ميان ما بود گذر كرد و بشناخت و گفت اي فلان اين چه حالتست گفتم چه گويم.
هميگريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداي نبودم به آدمي پرداخت
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاي در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص كرد و با خود به حلب برد و دختري كه داشت به نكاح من در آورد به كابين صد دينار. مدتي بر آمد بدخوي ستيزه روي نافرمان بود زبان درازي كردن گرفت و عيش مرا منغّص داشتن
زن بد در سراي مرد نكو
هم درين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار
باري زبان تعنّت دراز كرده هميگفت تو آن نيستي كه پدر من ترا از فرنگ باز خريد گفتم بلي من آنم كه به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد وبه صد دينار به دست تو گرفتار كرد.
شنيدم گوسپندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه كارد در حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي
.
.
انتخاب و گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)