كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعر ابوالقاسم كريمي با نام پامال اشك

۳۷ بازديد ۰ نظر
خدا، افتاده در گودال اشكم


همه خندان و من دنبال اشكم

 

تن ِ زخمي و خستم را بپوشان


هوا سرد است و من پامال اشكم


شعر ابوالقاسم كريمي با نام برگ خشك ولگرد

۳۸ بازديد ۰ نظر


شعر ابوالقاسم كريمي با نام برگ خشك ولگرد

۴۰ بازديد ۰ نظر


شعر ابوالقاسم كريمي با نام گرفتار عشق

۳۶ بازديد ۰ نظر
گرفتارِ غمِ زندانِ عشقم


زمستان است و من عريانِ عشقم


زمستان است و من در مسلخِ دل


كنارِ جويِ خون مِهمانِ عشقم


شعر ابوالقاسم كريمي با نام من زنده ام

۳۷ بازديد ۰ نظر

 

    با اينكه چون،،، گوشت خواري حريص
به استقبال دروغ مي روم
تا سهم بيشتري
از لاشه ي خوشبختي داشته باشم...

هنوز 
وجدانم
در آلوده ترين صبح زمستان شهر
زير خروارها آرزو 
نفس ميكشد،،

من زنده ام
اما در اين سرزمين
مردگان فراواني
اكسيژن زندگان را
مي دزدند. 

شعر ابوالقاسم كريمي با نام ورامين

۳۶ بازديد ۰ نظر


شعر ابوالقاسم كريمي با نام اجبار

۳۹ بازديد ۰ نظر
زمين در كاسه اي از خون گرفتار

 

بشر در پنجه ي بي رحم اجبار


ورق هاي كتاب سرخ تاريخ


نگين خوش تراش دستِ تكرار


داستان كوتاه ابليس و فرعون

۳۸ بازديد ۰ نظر

روزي ابليس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌اي انگور در دست داشت و تناول مي‌كرد. ابليس گفت: آيا مي‌تواني اين خوشه انگور تازه را به مرواريد تبديل كني؟ فرعون گفت: نه. ابليس به لطايف‌الحيل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌اي مرواريد تبديل كرد. فرعون تعجب كرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهري هستي. ابليس خود را به فرعون نزديك كرد و يك پس گردني به او زد و گفت: مرا با اين استادي و مهارت حتي به بندگي قبول نكردند، آن وقت تو با اين حماقت، ادعاي خدايي مي‌كني؟


داستان كوتاه آموزنده

۳۷ بازديد ۰ نظر

توكاي پيري تكه ناني پيدا كرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را كه ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند. وقتي توكا متوجه شد كه الان به او حمله مي‌كنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فكر كرد، وقتي كسي پير مي‌شود، زندگي را طور ديگري مي‌بيند، غذايم را از دست دادم. اما فردا مي‌توانم تكه نان ديگري پيدا كنم. اما اگر اصرار مي‌كردم كه آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي‌كردم. پيروز اين جنگ، منفور مي شد و ديگران خود را آماده مي‌كردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را مي‌انباشت و اين وضعيت مي‌توانست مدت درازي ادامه پيدا كند.


داستان كوتاه آموزنده

۳۸ بازديد ۰ نظر

تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يكى از پير زنان به پشت راننده زد و يك مشت بادام به او تعارف كرد. راننده تشكر كرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يك مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف كرد. راننده باز هم تشكر كرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. اين كار دوبار ديگر هم تكرار شد تا آن كه بار پنجم كه پير زن باز با يك مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد: چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟ پير زن گفت: چون ما دندان نداريم. راننده كه خيلى كنجكاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟ پير زن گفت: ما شكلات دور بادام‌ها را خيلى دوست داريم.