داستان كوتاه آموزنده

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۳۸ بازديد ۰ نظر

توكاي پيري تكه ناني پيدا كرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را كه ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند. وقتي توكا متوجه شد كه الان به او حمله مي‌كنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فكر كرد، وقتي كسي پير مي‌شود، زندگي را طور ديگري مي‌بيند، غذايم را از دست دادم. اما فردا مي‌توانم تكه نان ديگري پيدا كنم. اما اگر اصرار مي‌كردم كه آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي‌كردم. پيروز اين جنگ، منفور مي شد و ديگران خود را آماده مي‌كردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را مي‌انباشت و اين وضعيت مي‌توانست مدت درازي ادامه پيدا كند.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد