من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم
الهي سوگند به بلندي درخت چنار و به ترشي رب انار ترحمي بنما بر اين
بنده بي بخار بي كارو بي عار كه دمارش را بر آورده روزگار.
اي خالق مدرسه واي به وجود آورنده فرمول هاي حساب و هندسه اي خداي عزيزم
بيزارم از اين نيمكت و ميزم دانش آموزي سحر خيزم كه هر روز صبح زود
ساعت 10 از خواب برميخيزم وروز هاي شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه
مي گريزم كه من انساني نحيفم و در كلاس درس بسيار ضعيفم اگر چه
نزد معلم و دانش آموزان خيلي خوار و خفيفم ولي خارج از مدرسه به
هركاري حريفم اي خالق شهرستان هاي كرمان ويزد ورشت نمره انضباط
مرا داده اند هشت ديگر به چه اميدي مي توان سر كلاس درس نشست؟
آن جا كه معلم هم نميكند گذشت چه كنم اگر سر نگذارم به كوه و به
دشت؟
الهي مي داني كه من كيستم هر چند كه دانش آموزي فعال
ودرس خوان نيستم ولي چه قدر عاشق نمره بيستم. پروردگارا سال
گذشته هنگام امتحان خواستم تقلب كنم معلم از راه رسيد رنگ از
رخسارم پريد برگه امتحاني ام را گرفت وكشيد وآن را از هم دريد وچنان
كشيده اي به صورتم كشيد كه برق سه فاز از چشمم پريد وصدايش را
مادرم در خانه شنيد.
اي خالق آموزگار و اي سازنده مداد و خط كش و پرگار
آن چنان هدايتم كن تا اين معني را بدانم كه اگر معلم خودش درس را
ميداند پس چرا از من ميپرسد و اگر نميداند چرا از ديگران و آن ها كه ميدانند
نميپرسد؟ اي آفريدگار خودكار بيك سوگند به كتاب هاي شيمي و فيزيك و
فرمول اسيد اتانوئيك كه مشتاقم به يك دست لباس شيك و از خوراكي
ها آرزومندم به خوردن قيمه با ته ديگ ولي اگر نبود راضي ام به يكي دو
سيخ شيشليك. الهي از مدرسه بسيار دلتنگ ام و در كلاس درس
هميشه منگم و با دو ابر قدرت شرق و غرب يعني بابا و معلم هميشه در
جنگ ام ولي در ساعت تفريح بسيار زرنگ ام دروغ چرا؟ حقيقت آن است
كه در يك كلام براي خانه و مدرسه بسيار مايه ننگم.اينجا فرشته اي زندگي مي كند
حتا اگر
خانه ي من
بهشت نباشد
آهاي ! پسرهاي همسايه
جنس هاي مذكر كوچك
شما را به خدا
مردهاي بهتري شويد
من دارم اين فرشته را
با خون دلم بزرگ ميكنم .
رفتـي و آهستـه گفتـي بي خطـر باشـي مسـافر
دوسـت دارم با دعـايـم همسـفر باشـي مسـافـر
بازهـم آن سـوي شيشـه بوي سـاك و باد و باران
دوسـت دارم يـادِ اين چشـمانِ تر باشـي مسـافر
اشكهـايـم را بـرايـت پُسـت خواهـم كـرد روزي
بايـد از احـسـاس قلبـم بـا خبـر باشـي مسـافـر
بي تو من هم يك غريبم ، غربت آن جا نيست تنها
مي شـود در عين » ماندن « در به در باشي مسافر
بـاز مـي گـردم بـه خـانـه بـا تـو و با خـاطـراتت
با منـي حتـي اگـر هـم در سفـر باشـي مسـافـر
خاطـراتـت مانـده باقـي در اتـاق و حـال و سالن
ايـن زمان ها دوست داري كور و كر باشي مسافـر
مـن به تـو نزديـكِ نزديـكم به لطـف خاطـراتت
با منـي حـتـي اگـر هـم دورتـر بـاشـي مسـافـر
يـك نفـر آهسـته در زد روز جمـعـه سـاعـت ده
مـي دوم شـايد تـو حـالا پشـت در باشـي مسافر
آن هم غنيمت است
در كوچه اي كه هيچ حادثه اي خوابش را
پرپر نمي كند
پلكي بزن .
بانوي فصل اول ديدار!
زلالي مثل روح آبي اي عشق!
نشستم در مسير چشم هايت
مگر روزي مرا دريابي اي عشق!
رفتم، مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز، برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه ي پر حسرت تو را
با اشك هاي ديده، زلب شست وشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگاه به خود ،آبرو دهم
رفتم مگو ،.مگو كه چرا رفت ،.ننگ بود
عشق من ونياز تو وسوزو ساز ما
از پرده ي خموشي ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
درلابه لاي دامن شب رنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم زكشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن وگريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم. سر كشي كنم
مرغي شدم به گنج قفس بسته واسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر زخويش
در دامن سكوت، به تلخي گريستم
نالان زگفته ها وپشيمان ز كرده ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
ادبيات وخط ونقاشي
السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين (ع)
السلام عليك يا قمر بني هاشم ابا االفضل العباس (ع)
تير
چگونه پرنده بمانم؟
آوازهايم را
چگونه پرنده بمانم؟
پنجره ها مي پوسند
و خورشيد
از جنوبي ترين اندوه خويش مي تابد
بخواب خرس قهوه اي !
بخواب
هنوز بهار نيامده است .