كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

از وبلاگ مداد مشكي

۲۸ بازديد ۰ نظر

سيد حسن حسينيهلا روز وشب، فاني چشم تو 

دلم شد چراغاني چشم تو 

به مهمان شراب عطش مي دهد 

شگفت است مهماني چشم تو 

بنا را بر اصل خماري نهاد 

زروز ازل باني چشم تو 

پر از مثنوي هاي نا گفته است 

شب شعر عرفاني چشم تو 

تو يي قلب روحاني جان من 

منم سالك فاني چشم تو 

دلم نيمه شبها قدم مي زند 

در آفاق باراني چشم تو 

شفا مي دهد آشكارا به دل 

كرامات نوراني  چشم تو 

هلا توشه ي راه دريا دلان 

مفاهيم طوفاني چشم تو 

مرا جذب آيين آيينه كرد

 اشارات پنهاني چشم تو 

از اين پس مريد نگاه توام 

به آيات قر آني چشم تو 

نوشته شده در سه شنبه سي ام خرداد 1391ساعت 18:36 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

عشق مركب حركت است نه مقصد حركت واين عشق است كه زخمها را التيام مي بخشد .

باد با چراغ خاموش كاري ندارد. 

خوشبختي جستن آن است .نه پيدا كردن آن. 

مهم بودن خوب است .اما خوب بودن از آن مهم تر

براي اينكه از كوره به در نروم .پست سرم در كوره را ميبندم 

 

نوشته شده در سه شنبه سي ام خرداد 1391ساعت 18:18 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

هواي عشق تازه ،مرا در دل افتاده است 

نظر كنيد كه در يا به ساحل افتاده است 

ميان من و آن شوخ تا بازچه انجامد

من آتشين دل و،او آهنين دل افتاده است

مپرس ره كه زسرهاي رهروان حرم 

نشانه هاست كه منزل به منزل افتاده است 

مسافران طريقت  زمن جدا مشويد 

كه دور، بينم و چشمم، به منزل افتاده است 

 

نوشته شده در سه شنبه سي ام خرداد 1391ساعت 0:2 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

تقدير وتشكر ازدوستاني كه به اين وب تشريف مي آورند وبا نظراتشان بنده را راهنمايي مي كنند .خدا ياور همتون .

الهي نه من آنم كه ز فيض ونگهت چشم بپوشم 

نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي 

در اگر باز نگردد نروم باز به جايي 

پشت ديوار نشيم چو گدا برسر راهي 

كس به غير تو نخواهم چه بخواهي چه نخواهي 

باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي 

نوشته شده در يكشنبه بيست و هشتم خرداد 1391ساعت 14:55 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

ديدار شازده كوچولو بادو موجود زيباي زميني ديگرداستان جالب وخواندني شازده كوچولو را شايد شنيده باشيد .كه در يك سياره اي دور دركهكشاني ديگر زندگي مي كرده وعاشق سفر بوده .بخشي از داستان در كتابهاي درسي راهنمايي اومده است .داستان خيلي وقت پيش تمام شده .ولي نويسند گاني با ذوق قسمتهايي هنوز هم به آن مي افزايند .كه  همشون خسته نباشند .در طي سفر به زمين شازده با يك روباه ويك مار ديدار ميكنه وازشون مي خواد با هاش دوست بشن.كه هر كدام دليلي مي آورند روباه ميگه ((من هنوز اهلي نشده ام اول بايد منو اهلي كني))............خلاصه مي گرده اون ور واين ور شب ميشه .هوا هم طوفاني ميشه رعد وبر ق......تصميم مي گيره به اولين جايي كه رسيد در اولين خونه را بزنه .مياد ومياد مي رسه به شهري و در اولين خونه را ميزنه  .يك دختر وپسر دانشجو كه تازه ازدواج كرده بودند در اون خونه در طبقه ي بالاش زندگي ميكردند .با شنيدن صداي در نسرين خانم آيفون تصويري را بر مي داره.چهره ي يك پسر بچه ي بامزه با موهاي طلايي چشمان آبي در حالي كه شال گردن ستاره دارش را سفت به گردن پيچيده بود را ميبينه .از شوهرش مي پرسه ((يعني اين كيه )) مسعود در حالي كه املت در ست مي كرده ميگه شايد پسر همسايه است بي زحمت برو ببين چي كار داره؟ من دستم بنده ..نسرين كه از روي كتاب بلند شده بود مياد با لبخند درو باز مي كنه .ميگه بله عزيزم كاري داشتي .‍؟ مي بينه شازده كوچولو كمي ترسيده  .دعوتش مي كنه بالا ...شازده وارد ميشه ميشينه ..مسعود ازش مي پرسه  شما كي هستين ..پدر ومادر تون كجاند ............شازده خودشو معرفي ميكنه وميگه من از يك سياره در يك كهكشان ديگر آمده ام ويك گل سرخ زيبا وسه تا آتشفشان دارم كه البته يكي شون هميشه خاموشه .اومده ام تا در اينجا دوست پيدا كنم 

مسعود ونسرين يواشكي مي خندند .

بعد ادامه ميده وميگه شما با من دوست ميشيد .اول بايد منو اهلي كنيد .اينو يه روباه بهم ياد داده مسعود ميگه اهلي كردن مال حيوناست شيطون كوچولو..از آن گذشته آدم بزر گا نمي تونن با بچه ها دوست بشن .نسرين با خودش فكر مي كنهجمله ي آخري مسعود احمقانه وكليشه اي بود .ولي به روش نميآره .شازده كوچولو رو به آنهامي كنه وميگه شما خيلي مهربان وزيبا هستيد .البته كمي تعارف مي كرد .مار وروباه مثل شما نبودند .خواهش مي كنم با من دوست بشين .مسعود ميگه عزيزم ما خيلي گرفتاريم .از صبح تا شب سركار ودرس ودانشگاه هستيم .واصلا وقتي براي تو نداريم .بعلاوه صاحبخونه تو اجاره نامه نوشته فقط به دو نفر اجاره داده ام

نه ما نمي تونيم ..شازده ميگه ميدونم شما دلتون برا من ميسوزه .چون بوي سوختگي داره مياد .مسعود فورا بلندميشه وبه طرف آشپز خانه مي دوه .املت سوخته بود .اون شب شازده كوچولوكنار پنجره ميشينه واز گل سرخش براي مسعود و نسرين حرفهامي زنه  ولي آن دو از فرط خستگي وگرسنگي خوابشان برده بوده

شازده كوچولو با خود فكرمي كنه .خوب شد من گل سرخمو همرام نياوردم اون اگه اينا را مي ديد از غصه دق مي كرد...................................................................................................................... 

نوشته شده در شنبه بيست و هفتم خرداد 1391ساعت 20:57 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

يادگاري از مرحوم استاد پديده (ره)گر تو خواهي عزت دنيا ودين 

خلوتي از مردم دنيا گزين 

ظاهرت چون گور كافر پرحلل

باطنت قهر خداي عز وجل 

از برون طعنه زني بر بايزيد

وز درونت شرم مي دارد يزيد 

بايزيد بسطامي :عارف وخداشناس 

نوشته شده در شنبه بيست و هفتم خرداد 1391ساعت 18:45 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

((روزي كه ميوه دادن من ، ننگ باغ بود))

مرغان خوش نوا، دلشان پر زداغ بود

ماه ولايت دل در خسوف گشت

جغدي شكسته بال، به دستش چراغ بود 

پايي به پاي دگر بسته شد، دخيل 

روزم،سياه به   رنگ پر نحس زاغ بود

((پر پر زديم وبال شكستيم صد دريغ 

گنجشكك اشي مشي ما خود كلاغ بود)) 

نوشته شده در شنبه بيست و هفتم خرداد 1391ساعت 12:59 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |

غزلي از فرخيشب چو در بستم ومست از مي نابش كردم

ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع 

آتشي در دلش افكندم وآبش كردم 

غرق خون بود وزحسرت نمي مرد فرهاد 

خواندم افسا نه ي شيرين وبه خوابش كردم 

دل كه خونابه ي غم بود وجگر گوشه ي درد

بر سر آتش عشق تو كبابش كردم 

زندگي كردن من مردن تدريجي بود 

آنچه جان كند تنم عمر شمارش كردم

نوشته شده در جمعه بيست و ششم خرداد 1391ساعت 13:40 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |



به سراغ من اگر مي آييد

۲۹ بازديد ۰ نظر


سوالات امتحاني عربي سوم دبيرستان - رشته رياضي و فيزيك و تجربي

۳۴ بازديد ۰ نظر
دانلود سوالات امتحاني عربي - دي ماه 88 همراه با پاسخنامه

دانلود سوالات امتحان عربي - دي ماه 90 همراه با پاسخنامه

دانلود سوالات امتحان عربي - خردادماه 84 همراه با پاسخنامه

دانلود سوالات امتحان عربي - خردادماه 87 همراه با پاسخنامه


سوالات امتحاني عربي دوم دبيرستان - رشته انساني

۴۰ بازديد ۰ نظر
دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - تيرماه 82 - رشته انساني

پندهاي طلايي انيشتن

۳۰ بازديد ۰ نظر

 

اگر خواهان رسيدن به قله هاي موفقيت و خواسته هاي واقعي تان هستيد حتماً نكته هايي را كه در زير آمده جدي بگيريد:

 

۱) كنجكاوي را دنبال كن يد:من هيچ استعداد خاصي ندارم. فقط عاشق كنجكاوي هستم».چگونه كنجكاوي خودتان را تحريك مي كنيد؟ من كنجكاو هستم، مثلا براي پيدا كردن علت اينكه چگونه يك شخص موفق است و شخص ديگري شكست مي خورد. به همين دليل است كه من سال ها وقت صرف مطالعه موفقيت كرده ام شما بيشتر در چه مورد كنجكاو هستيد؟پيگيري كنجكاوي شما رازي است براي رسيدن به موفقيت.

 

۲) پشتكار گرانبها است:من هوش خوبي ندارم، فقط روي مشكلات زمان زيادي مي گذارم».تمام ارزش تمبر پستي توانايي آن به چسبيدن به چيزي است تا زماني كه آن را برساند. پس مانند تمبر پستي باشيد و مسابقه اي كه شروع كرده ايد را به پايان برسانيد. با پشتكار مي توانيد بهتر به مقصد برسيد.

 

۳) تمركز بر حال: پدرم به من مي گفت نمي تواني در يك زمان بر ۲ اسب سوار شوي. من دوست داشتم بگويم تو مي تواني هر چيزي را انجام بدهي اما نه همه چيز. ياد بگيريد كه در حال باشيد و تمام حواستان را بدهيد به كاري كه در حال حاضر انجام مي دهيد. انرژي متمركز، توان افراد است، و اين تفاوت پيروزي و شكست است.

 

4) تخيل قدرتمند است تخيل همه چيز است: مي تواند باعث جذاب شدن زندگي شود. تخيل به مراتب از دانش مهم تر استآيا شما از تخيلات روزانه استفاده مي كنيد؟ تخيل پيش درآمد تمام داشته هاي شما در آينده است. نشانه واقعي هوش دانش نيست، تخيل است. آيا شما هر روز ماهيچه هاي تخيل تان را تمرين مي دهيد؟ اجازه ندهيد چيزهاي قدرتمندي مثل تخيل به حالت سكون دربيايند.

 

۵) اشتباه كردن:كسي كه هيچ وقت اشتباه نمي كند هيچ وقت هم چيز جديد ياد نمي گيرد.هرگز از اشتباه كردن نترسيد چون اشتباه شكست نيست. اشتباهات شما را بهتر، زيرك تر و سريع تر مي كنند، اگر شما از آنها استفاده مناسب كنيد.قدرتي كه منجر به اشتباه مي شود را كشف كنيد. من اين را قبلاً گفته ام و اكنون هم مي گويم، اگر مي خواهيد به موفقيت برسيد اشتباهاتي كه مرتكب مي شويد را ۳ برابر كنيد.

 

۶)زندگي در لحظه:من هيچ موقع در مورد آينده فكر نمي كنم، خودش بزودي خواهد آمد.تنها راه درست آينده شما اين است كه در همين لحظه باشيد. شما زمان حال را با ديروز يا فردا نمي توانيد عوض كنيد. بنابراين اين از اهميت فوق العاده برخوردار است كه شما تمام تلاش خود را به زمان جاري اختصاص دهيد. اين تنها زماني است كه اهميت دارد، اين تنها زماني است كه وجود دارد.

 

۷) ارزش خلق:سعي نكنيد موفق شويد، بلكه سعي كنيد با ارزش شويد.وقت خود را به تلاش براي موفق شدن هدر ندهيد بلكه وقت خود راصرف ايجاد ارزش كنيد. اگر شما با ارزش باشيد، موفقيت را جذب مي كنيد. استعدادها و موهبت هايي كه داريد را كشف كنيد. بياموزيد چگونه آن استعدادها و موهبت هاي الهي را در راهي استفاده كنيد كه براي ديگران مفيد باشد. تلاش كنيد تا با ارزش شويد و موفقيت شما را تعقيب خواهد كرد.

 

۸) انتظار نتايج متفاوت نداشته باشيد:«ديوانگي يعني انجام كاري دوباره و دوباره و انتظار نتايج متفاوت داشتن».نمي توانيد كاري را هر روز انجام دهيد و انتظار نتايج متفاوت داشته باشيد، به عبارت ديگر، نمي توانيد هميشه كار يكساني (كارهاي روزمره) را انجام دهيد و انتظار داشته باشيد متفاوت به نظر برسيد. براي اينكه زندگي تان تغيير كند، بايد خودتان را تا سرحد تغيير افكار و اعمالتان متفاوت كنيد، كه متعاقبا زندگي تان تغيير خواهد كرد

 

۹)دانش از تجربه مي آيد:«اطلاعات به معناي دانش نيست. تنها منبع دانش تجربه است».دانش از تجربه مي آيد. شما مي توانيد درباره انجام يك كار بحث كنيد، اما اين بحث فقط دانش فلسفي از اين كار به شما مي دهد. شما بايد اين كار را تجربه كنيد تا از آن آگاهي پيدا كنيد. تكليف چيست؟ دنبال كسب تجربه باشيد! وقت خودتان را صرف ياد گرفتن اطلاعات اضافي نكنيد. دست بكار شويد و دنبال كسب تجربه باشيد

 

۱۰) اول قوانين را ياد بگيريد بعد بهتر بازي كنيد:اگر شما قوانين بازي را ياد بگيريد از هر كس ديگر بهتر بازي خواهيد كرد.دو گام هست كه شما بايد انجام بدهيد اولين گام اينكه شما بايد قوانين بازي كه مي كنيد را ياد بگيريد، اين يك امر حياتي است. گام دوم هم اينكه شما بايد بازي را از هر فرد ديگري بهتر انجام بدهيد اگر شما بتوانيد اين دو گام را حساب شده انجام دهيد موفقيت از آن شما خواهد بود.

منبع:p30data.com


سوالات امتحاني عربي سوم دبيرستان - رشته انساني

۳۰ بازديد ۰ نظر
دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - دي ماه 88

دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - خردادماه 89

دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - خردادماه 90

دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - شهريورماه 90


سوالات امتحاني عربي اول دبيرستان

۲۶ بازديد ۰ نظر
دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - خردادماه 84- عمومي

دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - شهريور ماه 84 - عمومي- شبانه

دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - شهريورماه 84- عمومي- روزانه

دانلود سوالات امتحان عربي همراه با پاسخنامه - خردادماه 84- عمومي - كشوري


بانك سوالات - عربي دوم دبيرستان

۳۳ بازديد ۰ نظر


بانك سوالات - عربي دوم دبيرستان بانك سوالات - عربي دوم دبيرستان و سوالات تكميلي [ » ] [ سه شنبه 27 فروردين 1387 ] [ بازديد: 14416 ]

سوالات امتحاني

تمرينات تكميلي


منبع :
  14416   :بازديد       نسخه چاپي   ارسال به دوستان

طنزپيغامگير چند شاعر

۲۷ بازديد ۰ نظر


گزيده طنز عبيد زاكاني

۲۹ بازديد ۰ نظر
عبيد زاكاني


اگر چه گرايش به شوخ طبعي و انواع آن در ادب فارسي، تقريباً به اندازه تاريخ ادبيات فارسي قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبيد زاكاني، طنزپرداز حرفه‌اي به معناي امروزي و متعارف آن نداشته‌ايم و با قدري تسامح عبيد زاكاني را مي‌توان پدر طنز فارسي دانست.در نوشته‌هاي شوخ‌طبعانه عبيد، خواننده با معجوني از طنز و هزل و هجو و فكاهه روبه‌رو است. عبيد زاكاني در سروده‌ها و نوشته‌هاي طنزآميز خود كوشيده است با برشمردن واقعيت‌هاي تلخ روزگار خود به زباني شيرين، آيينه‌اي شفاف در برابر فساد اخلاقي، حماقت‌ها، بي‌تدبيري‌ها و مظالم رجال و مردم عصر خود كه دوره استيلاي مغول بر ايران بوده، قرار دهد.در اين گزيده نمونه‌هايي طنزآميز از كليات عبيد زاكاني (به تصحيح و مقدمه استاد زنده ياد عباس اقبال آشتياني) استخراج شده است:

اخلاق الاشراف

عاقبت ظلم و عدل: در تواريخ مغول آمده است كه هلاكوخان چون بغداد را تسخير كرد، جمعي را كه از شمشير بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر كردند. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت كه بايد صاحبان حرفه را حفظ كرد. رخصت داد تا بر سر كار خود رفتند. تجار را مايه فرمود دادند،‌ تا از بهر او بازرگاني كنند. جهودان را بفرمود كه قوي مظلومند، به جزيه از ايشان قانع شد. قضات و مشايخ و صوفيان و حاجيان و واعظان و معرفان و گدايان و قلندران و كشتي‌گيران و شاعران و قصه‌خوانان را جدا كرد و فرمود: اينان در آفرينش زيادي هستند و نعمت خداي را حرام مي‌كنند! حكم فرمود تا همه را در شط غرق كردند و روي زمين را از وجود ايشان پاك كرد.لاجرم نزديك نود سال پادشاهي در خاندان او باقي ماند و هر روز دولت ايشان در افزايش بود.ابوسعيد بيچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانيد؛ در اندك مدتي دولتش سپري شد و خاندان هلاكوخان و كوشش‌هاي او در سر نيت ابوسعيد رفت. رحمت بر اين بزرگان صاحب توفيق باد كه خلق را از تاريكي گمراهي عدالت به نور هدايت ارشاد فرمودند.

"بله" نگو

يكي از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد كه اي پسر، زبان از لفظ "نعم" حفظ كن و پيوسته لفظ "لا" بر زبان ران و يقين بدان كه تا كار نفر با "لا" باشد كار تو بالا باشد و تا لفظ تو "نعم" باشد‌، دل تو به غم باشد.

نهايت خساست

بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.

چانه‌زني

بزرگي در معامله‌اي كه با ديگري داشت، براي مبلغي كم، چانه‌زني از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه‌زني نمي‌ارزد. گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، يك روز بس باشد، اگر به حمام روم، يك هفته، اگر به حجامت دهم، يك ماه، اگر به جاروب دهم‌، يك سال، اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهي از دست من برود؟!

گوشت را آزاد كن

از بزرگان عصر، يكي با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌اي گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. برياني ساخت و پيش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتي زعفراني بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: اين گوشت بفروش و مقداري روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: اي خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خيري در خاطر مبارك مي‌گذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن!



رساله دلگشا

ادعاي چهارم

مهدي خليفه در شكار لشكر جدا ماند. شب به خانه عربي بياباني رسيد. غذايي كه در خانه موجود بود و كوزه‌اي شراب پيش آورد. چون كاسه‌اي بخوردند، مهدي گفت: من يكي از خواص مهدي‌ام، كاسه دوم بخوردند، گفت: يكي از امراي مهدي‌ام. كاسه سيم بخوردند، گفت: من مهدي‌ام.

اعرابي كوزه را برداشت و گفت: كاسه اول خوردي، دعوي خدمتكار كردي. دوم دعوي امارت كردي. سيم دعوي خلافت كردي، اگر كاسه ديگر بخوري، بي شك دعوي خدايي كني!

روز ديگر چون لشكر او جمع شدند، اعرابي از ترس مي‌گريخت. مهدي فرمود كه حاضرش كردند، زري چندش بدادند. اعرابي گفت: اشهد انك الصادق و لو دعيت الرابعه (گواهي مي‌دهم كه تو راستگويي حتي اگر ادعاي چهارم را هم داشته باشي.)

آرمان دزدي

ابوبكر ربابي اكثر شب‌ها به دزدي مي‌رفت. شبي چندان كه سعي كرد چيزي نيافت. دستار خود بدزديد و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌اي؟ گفت: اين دستار آورده‌ام. زن گفت: اين كه دستار خود توست. گفت: خاموش‌، تو نداني. از بهر آن دزديده‌ام تا آرمان دزدي‌ام باطل نشود.

خودكشي شيرين

حجي در كودكي شاگرد خياطي بود. روزي استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاري رود. حجي را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردي كه هلاك شوي. گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجي وصله جامه به صراف داد و تكه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبيد، حجي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالي كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقي تو داني.

دير رسيدم

جمعي به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر يك سر ملاحده‌اي بر چوب كرده مي‌آوردند. يكي پايي بر چوب مي‌آورد. پرسيدند: اين را كه كشت؟ گفت: من، گفتند: چرا سرش نياوردي؟ گفت: تا من برسيدم، سرش را برده بودند.

ياد خدا و پيامبر

شخصي از مولانا عضدالدين پرسيد چطور است كه در زمان خلفا مردم دعوي خدايي و پيغمبري بسيار مي‌كردند و اكنون نمي‌كنند. گفت: مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي پيش آمده است كه نه از خدايشان به ياد مي‌آيد و نه از پيغامبر.

حكايت حضرت يونس عليه‌السلام

پدر حجي سه ماهي بريان به خانه برد. حجي در خانه نبود. مادرش گفت: اين را بخوريم پيش از آن كه حجي بيايد. سفره بنهادند. حجي بيامد دست به در زد. مادرش دو ماهي بزرگ در زير تخت پنهان كرد و يكي كوچك در ميان آورد. حجي از شكاف در ديده بود. چون بنشستند پدرش از حجي پرسيد كه حكايت يونس پيغمبر شنيده‌اي؟ حجي گفت: از اين ماهي پرسيدم تا بگويد. سر پيش ماهي برده و گوش بر دهان ماهي نهاد. گفت: اين ماهي مي‌گويد كه من آن زمان كوچك بودم. اينك دو ماهي ديگر از من بزرگتر در زير تختند. از ايشان بپرس تا بگويند.

عاقبت كسب علم

معركه‌گيري با پسر خود ماجرا مي‌كرد كه تو هيچ كاري نمي‌كني و عمر در بطالت به سر مي‌بري. چند با تو بگويم كه معلق زدن بياموز، سگ ز چنبر جهانيدن و رسن بازي تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوي. اگر از من نمي‌شنوي، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ (به ارث مانده) ايشان بياموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادربار بماني و يك جو از هيچ جا حاصل نتواني كرد.

رخوت شراب

كسي را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب مي‌خورد. يكي آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمي‌داد كه ترك مجلس كند. گفت: باكي نيست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش‌. گفت: ناكشيده پنجاه من باشد. گفتند: بيا تا برخاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست. اگز زر طلاست من بر شما اعتماد كلي دارم. برويد و در خاكش كنيد.

دليل شكر

مردي خر گم كرده بود. گرد شهر مي‌گشت و شكر مي‌گفت: گفتند : چرا شكر مي‌كني. گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نيز امروز چهار روز بودي كه گم شده بودمي.

خانه مصيبت‌زده

درويشي به در خانه‌اي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت براي تسليت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانه شما را مي‌بينم، خويشاوندان ديگر مي‌بايد كه براي تسليت شما آيند.

گربه تبردزد

مردي تبري داشت و هر شب در مخزن مي‌نهاد و در را محكم مي‌بست. زنش پرسيد چرا تبر در مخزن مي‌نهي؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه مي‌كند؟ گفت: ابله زني بوده اي! تكه‌اي گوشت كه به يك جو نمي‌ارزد مي‌برد، تبري كه به ده دينار خريده‌ام، رها خواهد كرد؟

در فكر بودم

يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه مي‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا مي‌ربود، دست در بند پياز مي‌زدم، از زمين برمي‌آمد. گفت: اين هم قبول، ولي چه كسي جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نيز در اين فكر بودم كه آمدي.

تازه‌آمده‌ام

شخصي در خانه مردي خواست نماز بخواند. پرسيد كه قبله كدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است كه در اين خانه ام. كجا دانم كه قبله چون است.

خواندن فكر

شخصي دعوي نبوت مي‌كرد. پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزه‌ات چيست؟ گفت: معجزه‌ام اين است كه هرچه در دل شما مي‌گذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه مي‌گذرد كه من دروغ مي‌گويم.

پلنگ

بازرگاني را زني خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامه‌اي سفيد بساخت و كاسه‌اي نيل به خادم داد كه هرگاه از اين زن حركتي ناشايست پديد آيد، يك انگشت نيل بر جامه او بزن تا چون بازآيم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتي خواجه به خادم نبشت كه:

چيزي نكند زهره كه ننگي باشد

بر جامه او ز نيل رنگي باشد.

خادم باز نبشت كه:

گر آمدن خواجه درنگي باشد

چون بازآيد، زهره پلنگي باشد

مسلماني

خطيبي را گفتند: مسلماني چيست: گفت: من مردي خطيبم، مرا با مسلماني چكار؟

عرق

كسي تا‌بستان از بغداد مي‌آمد، گفتند: آنجا چه مي‌كردي؟ گفت: عرق.

اهميت گيوه

درويشي گيوه در پا نماز خواند. دزدي طمع در گيوه او بست. گفت: با گيوه نماز درست نباشد. درويش دريافت و گفت: اگر نماز نباشد، گيوه باشد.

عمر بعد از مرگ

ظريفي مرغ بريان در سفره بخيلي ديد كه سه روز پي در پي بود و نمي‌خورد. گفت: عمر اين مرغ بريان، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر اوست پيش از مرگ.

فرزند بزرگان

زن طلحك فرزندي زاييد. سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟ گفت: از درويشان چه زايد؟ پسري يا دختري. گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟ گفت: چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه برانداز.

تلقين مغرضانه

ميان رئيس و خطيب ده دشمني بود. رئيس بمرد، چون به خاكش سپردند، خطيب را گفتند: تلقين او گوي. گفت: از بهر اين كار ديگري را بخواهيد كه او سخن من به غرض مي شنود.

دزد بي تقصير

استر طلحك بدزديدند. يكي مي‌گفت: گناه توست كه از پاس آن اهمال ورزيدي، ديگري گفت: گناه مهمتر آن است كه در طويله بازگذاشته است... گفت: پس در اين صورت، دزد را گناه نباشد.

به همين مي‌خندم: شخصي مهماني را در زير خانه خوابانيده نيمه شب صداي خنده وي را در بالاخانه شنيد. پرسيد كه در آنجا چه مي‌كني؟ گفت: در خواب غلتيده‌ام، گفت: مردم از بالا به پايين مي‌غلتند تواز پايين به بالا مي‌غلتي؟ گفت: من هم به همين مي‌خندم.

همه را بپوش

سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحك گفت كه با اين جامه يك لا در اين سرما چه مي‌كني كه من با اين همه جامه مي‌لرزم. گفت: اي پادشاه، تو نيز مانند من كن تا نلرزي. گفت: مگر تو چه كرده‌اي؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر كرده‌ام.

با اينكه نمي‌خوانم

شمس‌الدين مظفر روزي با شاگردان خود مي‌گفت: تحصيل در كودكي مي‌بايد كرد. هرچه در كودكي به ياد گيرند، هرگز فراموش نشود. من اين زمان‌، پنجاه سال باشد كه سوره فاتحه را ياد گرفته‌ام و با وجود اينكه هرگز نخوانده‌ام هنوز به ياد دارم.

سجده سقف

شخصي خانه به كرايه گرفته بود. چوب‌هاي سقفش بسيار صدا مي‌كرد. به صاحبخانه براي تعمير آن سخن به ميان آورد. پاسخ داد كه چوب‌هاي سقف ذكر خداوند مي‌كنند. گفت: نيك است اما مي‌ترسم اين ذكر منجر به سجود شود.

دوستي نسيه

هارون به بهلول گفت: دوست‌ترين مردمان نزد تو كيست؟ گفت: آن كه شكمم را سير سازد. گفت: من سير مي‌سازم، پس مرا دوست خواهي داشت يا نه، گفت: دوستي نسيه نمي‌شود.

شوهر چهارم

زني كه سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سيمش رو به مرگ بود. براي او گريه مي‌كرد و مي‌گفت: اي خواجه، به كجا مي‌روي و مرا به كي مي‌سپاري؟ گفت : به چهارمين.

خواص نام آدم و حوا

واعظي بر منبر مي‌گفت: هر كه نام آدم و حوا نوشته در خانه آويزد، شيطان بدان خانه درنيايد. طلحك از پاي منبر برخاست و گفت: مولانا شيطان در بهشت در جوار خانه به نزد ايشان رفت و بفريفت، چگونه مي‌شود كه در خانه ما از اسم ايشان پرهيز كند؟

قسم دروغ

شيطان را پرسيدند كه كدام طايفه را دوست داري؟ گفت: دلالان را. گفتند:‌ چرا؟ گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ از ايشان خرسند بودم، ايشان سوگند دروغ نيز بدان افزودند.

اگر مي‌توانستم: عسسان (پاسبانان) شب به مردي مست رسيدند، بگرفتند كه برخيز تا به زندانت بريم. گفت: اگر من به راه توانستمي رفت، به خانه خود رفتمي.

بيا پايين: اعرابي را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته، ديگران در زيرايستاده، گفت: السلام‌عليك يا الله. گفت: من الله نيستم. گفت‌: يا جبرئيل. گفت: من جبرئيل نيستم. گفت: الله نيستي، جبرئيل نيستي، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌اي؟ تو نيز به زيرآي و در ميان مردمان بنشين.

تهديد: درويشي به دهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند، گفتند مبادا كه ساحري يا ولي‌اي باشد كه از او خرابي به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه با آن ده چه كردي؟ گفت: آنجا سوالي كردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نمي‌داديد به دهي ديگر مي رفتم.

سركه هفت ساله

رنجوري را سركه هفت ساله تجويز كردند. از دوستي بخواست. گفت: من دارم اما نمي‌دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سركه به كسي دادمي، سال اول تمام شدي و به هفت سالگي نرسيدي.

جزاي گاز گرفتن

وقتي مزيد را سگ گزيد (گاز گرفت). گفتند: اگر مي‌خواهي درد ساكت شود، آن سگ را تريد بخوران. گفت: آن گاه هيچ سگي در جهان نماند، مگر آن كه بيايد و مرا بگزد.

نيم عمر و كل عمر

نحوي در كشتي بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌اي؟ گفت: نه. گفت: نيم عمرت برفناست. روز ديگر تندبادي پديد آمد، كشتي مي‌خواست غرق شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌اي؟ گفت: نه. گفت: كل عمرت برفناست!