سيد حسن حسينيهلا روز وشب، فاني چشم تو
دلم شد چراغاني چشم تو
به مهمان شراب عطش مي دهد
شگفت است مهماني چشم تو
بنا را بر اصل خماري نهاد
زروز ازل باني چشم تو
پر از مثنوي هاي نا گفته است
شب شعر عرفاني چشم تو
تو يي قلب روحاني جان من
منم سالك فاني چشم تو
دلم نيمه شبها قدم مي زند
در آفاق باراني چشم تو
شفا مي دهد آشكارا به دل
كرامات نوراني چشم تو
هلا توشه ي راه دريا دلان
مفاهيم طوفاني چشم تو
مرا جذب آيين آيينه كرد
اشارات پنهاني چشم تو
از اين پس مريد نگاه توام
به آيات قر آني چشم تو
نوشته شده در سه شنبه سي ام خرداد 1391ساعت 18:36 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |عشق مركب حركت است نه مقصد حركت واين عشق است كه زخمها را التيام مي بخشد .
باد با چراغ خاموش كاري ندارد.
خوشبختي جستن آن است .نه پيدا كردن آن.
مهم بودن خوب است .اما خوب بودن از آن مهم تر
براي اينكه از كوره به در نروم .پست سرم در كوره را ميبندم
نوشته شده در سه شنبه سي ام خرداد 1391ساعت 18:18 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |
هواي عشق تازه ،مرا در دل افتاده است
نظر كنيد كه در يا به ساحل افتاده است
ميان من و آن شوخ تا بازچه انجامد
من آتشين دل و،او آهنين دل افتاده است
مپرس ره كه زسرهاي رهروان حرم
نشانه هاست كه منزل به منزل افتاده است
مسافران طريقت زمن جدا مشويد
كه دور، بينم و چشمم، به منزل افتاده است
نوشته شده در سه شنبه سي ام خرداد 1391ساعت 0:2 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |
تقدير وتشكر ازدوستاني كه به اين وب تشريف مي آورند وبا نظراتشان بنده را راهنمايي مي كنند .خدا ياور همتون .
الهي نه من آنم كه ز فيض ونگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد نروم باز به جايي
پشت ديوار نشيم چو گدا برسر راهي
كس به غير تو نخواهم چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي
نوشته شده در يكشنبه بيست و هشتم خرداد 1391ساعت 14:55 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |ديدار شازده كوچولو بادو موجود زيباي زميني ديگرداستان جالب وخواندني شازده كوچولو را شايد شنيده باشيد .كه در يك سياره اي دور دركهكشاني ديگر زندگي مي كرده وعاشق سفر بوده .بخشي از داستان در كتابهاي درسي راهنمايي اومده است .داستان خيلي وقت پيش تمام شده .ولي نويسند گاني با ذوق قسمتهايي هنوز هم به آن مي افزايند .كه همشون خسته نباشند .در طي سفر به زمين شازده با يك روباه ويك مار ديدار ميكنه وازشون مي خواد با هاش دوست بشن.كه هر كدام دليلي مي آورند روباه ميگه ((من هنوز اهلي نشده ام اول بايد منو اهلي كني))............خلاصه مي گرده اون ور واين ور شب ميشه .هوا هم طوفاني ميشه رعد وبر ق......تصميم مي گيره به اولين جايي كه رسيد در اولين خونه را بزنه .مياد ومياد مي رسه به شهري و در اولين خونه را ميزنه .يك دختر وپسر دانشجو كه تازه ازدواج كرده بودند در اون خونه در طبقه ي بالاش زندگي ميكردند .با شنيدن صداي در نسرين خانم آيفون تصويري را بر مي داره.چهره ي يك پسر بچه ي بامزه با موهاي طلايي چشمان آبي در حالي كه شال گردن ستاره دارش را سفت به گردن پيچيده بود را ميبينه .از شوهرش مي پرسه ((يعني اين كيه )) مسعود در حالي كه املت در ست مي كرده ميگه شايد پسر همسايه است بي زحمت برو ببين چي كار داره؟ من دستم بنده ..نسرين كه از روي كتاب بلند شده بود مياد با لبخند درو باز مي كنه .ميگه بله عزيزم كاري داشتي .؟ مي بينه شازده كوچولو كمي ترسيده .دعوتش مي كنه بالا ...شازده وارد ميشه ميشينه ..مسعود ازش مي پرسه شما كي هستين ..پدر ومادر تون كجاند ............شازده خودشو معرفي ميكنه وميگه من از يك سياره در يك كهكشان ديگر آمده ام ويك گل سرخ زيبا وسه تا آتشفشان دارم كه البته يكي شون هميشه خاموشه .اومده ام تا در اينجا دوست پيدا كنم
مسعود ونسرين يواشكي مي خندند .
بعد ادامه ميده وميگه شما با من دوست ميشيد .اول بايد منو اهلي كنيد .اينو يه روباه بهم ياد داده مسعود ميگه اهلي كردن مال حيوناست شيطون كوچولو..از آن گذشته آدم بزر گا نمي تونن با بچه ها دوست بشن .نسرين با خودش فكر مي كنهجمله ي آخري مسعود احمقانه وكليشه اي بود .ولي به روش نميآره .شازده كوچولو رو به آنهامي كنه وميگه شما خيلي مهربان وزيبا هستيد .البته كمي تعارف مي كرد .مار وروباه مثل شما نبودند .خواهش مي كنم با من دوست بشين .مسعود ميگه عزيزم ما خيلي گرفتاريم .از صبح تا شب سركار ودرس ودانشگاه هستيم .واصلا وقتي براي تو نداريم .بعلاوه صاحبخونه تو اجاره نامه نوشته فقط به دو نفر اجاره داده ام
نه ما نمي تونيم ..شازده ميگه ميدونم شما دلتون برا من ميسوزه .چون بوي سوختگي داره مياد .مسعود فورا بلندميشه وبه طرف آشپز خانه مي دوه .املت سوخته بود .اون شب شازده كوچولوكنار پنجره ميشينه واز گل سرخش براي مسعود و نسرين حرفهامي زنه ولي آن دو از فرط خستگي وگرسنگي خوابشان برده بوده
شازده كوچولو با خود فكرمي كنه .خوب شد من گل سرخمو همرام نياوردم اون اگه اينا را مي ديد از غصه دق مي كرد......................................................................................................................
نوشته شده در شنبه بيست و هفتم خرداد 1391ساعت 20:57 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |يادگاري از مرحوم استاد پديده (ره)گر تو خواهي عزت دنيا ودين
خلوتي از مردم دنيا گزين
ظاهرت چون گور كافر پرحلل
باطنت قهر خداي عز وجل
از برون طعنه زني بر بايزيد
وز درونت شرم مي دارد يزيد
بايزيد بسطامي :عارف وخداشناس
نوشته شده در شنبه بيست و هفتم خرداد 1391ساعت 18:45 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |((روزي كه ميوه دادن من ، ننگ باغ بود))
مرغان خوش نوا، دلشان پر زداغ بود
ماه ولايت دل در خسوف گشت
جغدي شكسته بال، به دستش چراغ بود
پايي به پاي دگر بسته شد، دخيل
روزم،سياه به رنگ پر نحس زاغ بود
((پر پر زديم وبال شكستيم صد دريغ
گنجشكك اشي مشي ما خود كلاغ بود))
نوشته شده در شنبه بيست و هفتم خرداد 1391ساعت 12:59 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |غزلي از فرخيشب چو در بستم ومست از مي نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكندم وآبش كردم
غرق خون بود وزحسرت نمي مرد فرهاد
خواندم افسا نه ي شيرين وبه خوابش كردم
دل كه خونابه ي غم بود وجگر گوشه ي درد
بر سر آتش عشق تو كبابش كردم
زندگي كردن من مردن تدريجي بود
آنچه جان كند تنم عمر شمارش كردم
نوشته شده در جمعه بيست و ششم خرداد 1391ساعت 13:40 توسط جعفر سروري زرنقي| آرشيو نظرات |