كه «خواجو» در سرِ من گـُر گرفته، پل نمي خواهد
كه اين ديوانگي ها در سرم الكل نمي خواهد
ميان «گاوخوني» غرق مي شد چشم هاي من
تو قصابي و گاو ِ خوني ام آغُل نمي خواهد
جهان را نصف كرديم و جهاني نصفمان مي كرد
كسي «زاينده رود» خشك را در كل نمي خواهد
كلاغان عاقبت پرواز مي كردند شهرم را
كه ديگر «چارباغ» سوخته، بلبل نمي خواهد
ميان دود و خون، قليان شاه عباسي ام مرده ست
كه از داغ سماورها كسي غُل غُل نمي خواهد
و آخر گنبد فيروزه اي تكرار خواهد كرد
كه «عشقت كشت ما را»، شهر «داش آكل» نمي خواهد