دلم جز عشق معبودي ندارد
كه هستي غير از اين سودي ندارد
محبت گر نباشد ملك هستي
نمودي دارد و بودي ندارد
ز بينايي چه ديده ست آنكه در چشم
نگاه حسرت آلودي ندارد
ز صحراي عدم تا شهر هستي
جهان جز عشق مقصودي ندارد
نشد چشمي تر از سوز دل من
دريغا كآتشم دودي ندارد
شدم در دوستي بدنام و شادم
كه آن سودا جز اين سودي ندارد