اگر داني كه فردا محشري نيست
سوال و پرسش و پيغمبري نيست
بتاز اسب جفا تا ميتواني
كه فايز را سپاه و لشكري نيست
اگر داني كه فردا محشري نيست
سوال و پرسش و پيغمبري نيست
بتاز اسب جفا تا ميتواني
كه فايز را سپاه و لشكري نيست
دشت از مجنون كه لاله مي رويد از او
ابر از دهقان كه ژاله مي رويد از او
طوبي و بهشت و جوي شير از زاهد
ما و دلكي كه ناله مي رويد از او
هر لحظه دم از نفاق با هم بزنند
يا حرفي از اين سياق با هم بزنند
يك بار نشد عقربه هاي ساعت
يك دور به اتفاق با هم بزنند
شطرنج بازي مي كند اما نمي داند
در آستينش مهره هاي مار هم دارد
يك بار برده غافل از اينكه پس از چندي
اين بازي پر دردسر تكرار هم دارد
بايد كلاغان، كشور او را نگه دارند
وقتي كه مي بندد دهان بازهايش را
از تخت ها و چشم ها يك روز مي افتد
شاهي كه نشناسد غم سربازهايش را
من مي شناسم هم وطن هاي غريبم را
آن ها كه در هر خانه اي خاكستري هستند
اين ها كه در سطح خيابان چيده اي انگار
سرباز هاي سرزمين ديگري هستند!
وقتي كه نوحي نيست كشتي هم نخواهد بود
آرامشي ديگر پس از طوفان نمي ماند
اخبار را شايد ولي احساس را هرگز
همواره بعضي چيز ها پنهان نمي ماند
هر چند كه ديده روي خوب تو نديد
يك گل ز گلستان وصال تو نچيد
اما دل سودازده در مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد
ما بدو مي گوييم: «اينجا، اين سوي!»
ليكن به دوردست مي رود؛
شب تاب.
نسيم خنك
از زمزمۀ كاج ها
گنبد آسمان سرشار است.
بالا بلند من
هر چند بزرگ شدم
اما ...
ز دست كوته خود شرمسارم
باز هم
دستم به ميوه هاي تنت نرسيد
چه رسد به آن ياقوت هاي سرخ
قدري كوتاه بيا.
آن كه به وقت خداحافظي
دست تكان مي دهد در هوا
دارد انگار شيشه اي را پاك مي كند
آري! به هنگام خداحافظي
جهان گويا دو نيم مي شود
با شيشه اي نامرئي.
يلدا؛
آخرين دلبري پاييز است
درست مثل زني كه درست لحظۀ رفتن
گيسوان مشكي بلندش را باز مي كند.